مقالات و مطالب علمی و فلسفی

فاطمه صادقی

 

برگرفته از وبلاگ گروه فلسفه استان یزد

الف : بخش فلسفه

1- تفاوت اساسی فلسفه اولی و سایر دانش های بشری در چیست؟

الف)موضوع ب)روش ج)هدف د)مسائل

 

2- اگر کسی به دنبال آن باشد که یک مفهوم مثل سنگ را تعریف نماید تا با تعریف کردن آن چیستی و چگونگی آن را روشن کند، این بحث از مسائل کدام دانش است؟

 

3 -اصلی ترین مبنایی که تمام خصوصیات اشیاء و پدیده ها به آن باز می گردد چیست؟

 

4- در کدام گزینه کلمات ارتباط مناسب تری با هم دیگر دارند؟

 

5- کدامیک درست است؟

الف)پروتاگوراس و گرگیاس هر دو هر نوع حقیقتی را انکار می کردند.

ب) پروتاگوراس به حقیقت ذهنی معتقد بود ولی گرگیاس هر نوع حقیقتی را انکار می کرد.

ج) پروتاگوراس همه چیز را ثابت می پنداشت ولی گرگیاس همه چیز را نسبی می دانست.

د) پروتاگوراس و گرگیاس هر دو همه چیز را فردی و ثابت می پنداشتند

6- کدامیک نادرست است؟

الف) روش سوفسطائیان در تاریخ فلسفه بسیار مؤثر بوده است.

ب) از نظر گرگیاس اگر چیزی ازلی باشد آغاز ندارد.

ج) سوفسطائیان نوعی وحدانیت درحقیقت را می پذیرفتند..

د)سوفسطائیان نسل جوان را در تحصیل حقیقت سرگردان کردند.

7- اگر کسی بپرسد چرا طبیعت قابل شناخت است کدام مورد می تواند پاسخ درستی براین سوال باشد.

الف: زیرا شناخت از ویژگی های فطری انسانهاست

ب: زیرا امری مستقل از ذهن است و می توان شناخت

ج: چون مبادی و نقاط اتکای آن در خور بررسی و تبین عقلانی است .

د: چون طبیعت ،یک واقعیت است و این واقعیت قابل شناخت

8- علت اصلی ظهور سوفسطائیان چه بوده است؟

الف) اختلاف نظر دانشمندان در مورد دگرگونیهای جهان.

ب) بدست آوردن منفعت مادی و معنوی در دنیا و آخرت.

ج)کسب مقام علمی در میان مردم و شهرت یافتن.

د) عدم کارایی فلسفه و علم در آن روزگار.

9- کدامیک از تفکر سوفسطائیان است؟

الف)حقیقت نسبی و موقتی است و هیچ اصل مشترکی بنام حقیقت میان مردم نیست.

ب) حقیقت امری ثابت و پایدار است که جنبه ی خصوصی دارد.

ج) حقیقت امری واحد و عمومی است و هر کس هر چه بپندارد همان حقیقت است.

د) دنبال کردن شیوه جهان شناسی فلاسفه کار مفیدی است.

10- کدام گزینه پیرامون فلسفه ی علوم طبیعی درست می باشد؟

الف: می کوشد تا از ارتباط روح و جسم انسان پرده بردارد.

ب: می کوشد تا مبادی غیر قابل انکار دانش تجربی را به دست آورد.

ج: در پی آن است تا به یکسان عمل کردن طبیعت کمک کند.

د: در پی کسف ارزش های اخلاقی نظام اجتماعی و طبیعی است

ب : بخش منطق

11- با توجه به این که ارسطوئیان انسان را حیوان ناطق نامیده اند، پاسخ غلط را مشخص کنید.

الف) منظور از نطق در اینجا سخن گفتن است که بر خاسته از قدرت تفکر و اندیشه است

ب) مقصود ارسطوئیان نشان دادن برتری انسان ، بر سایر موجودات بوده است.

ج) منظور از نطق تفکر و تفعل است که در سخن گفتن تجّلی پیدا می کند

د) منظور از نطق در کتب منطقی ، همان تفکر است (اما این تفکر بوسیله الفاظ مسموع نشان داده می شود.)

12- کدام تعریف از تعاریف زیر مانع نیست ؟

الف) تعریف کلمه به اسم و فعل و حرف ج) تعریف انسان به حیوان راه رونده

ب) تعریف مستطیل به شکل منحنی الدور د) تعریف مثلث به شکل دارای سه زاویه

13- فرق یک تصور و تصدیق چیست؟

الف) در تصور حکمی صادر نمی شود اما در تصدیق قضاوت وجود دارد

ب) قضاوت و حکم مربوط به تصور است اما تصدیق فقط صدق و کذب یک مطلب روشن می شود

ج) قضاوت در حکم مربوط به تصدیق است اما می توان در مورد بعضی تصورها حکم صادر کرد

د) در تصور و تصدیق هر دو حکم و قضاوت وجود دارد اما در تصدیقات حکم برای واقعیت داشتن یک مفهوم است.

14- کدام مورد درباره نقش ارسطو در علم منطق صحیح است؟

الف) ارسطو اولین شخصی بود که علم منطق را بنیان نهاد

ب) ارسطو با دقت و تیزبینی علم منطق را تدوین کرد و انسان را با ابداع فن منطق از خطای در تفکر نجات داد

ج) ارسطو می دانست انسان بدون قواعد منطقی به تفکر درست دست پیدا نمی کند به همین خاطر علم منطق را بنیان نهاد.

د) ارسطو ابداع کننده علم منطق نیست بلکه این قواعد منطقی به صورت تکوینی در نهاد انسان نهاده است

15- تساوی معرِّف و معرَّف یعنی اینکه:

الف) عدم وجود تباین کلی و جزیی بین معرِّف و معرِّف

ب) وجود تباین کلی و جزیی بین معرِّف و معرَّف

ج) مرتبط بودن مفاهیم بکار رفته در تعریف (معرِّف) با معرَّف

د) روشن تر بودن معرِّف از معرَّف

16- با توجه به مفهوم کلی و جزیی کدام مورد صحیح است؟

الف) مفهوم جزیی فقط یک مصداق در عالم خارج دارد و مصداق آن می تواند فقط یک جز یا یک فرد در خارج داشته باشد

ب) ما می توانیم مفاهیم جزیی را برای مشخص نمودن تعریف بعضی مفاهیم استفاده نمائیم

ج) مفهوم جزیی قابلیت صدق بر افراد متعدد را ندارد مگر اینکه آن افراد در عالم خارج مصداقی نداشته باشد

د) مفهوم جزیی قابلیت صدق بر مصادیق مختلف را ندارد اما فرض افراد متعدّد برای آن محال نیست.

17- سه جمله زیر به ترتیب مشخص کننده کدام یک از کلیات پنج گانه است؟

· ویژگی ذاتی که مخصوص یک ذات است که آن ذات را از دیگر ذات ها منفک می کند

· ویژگی که مخصوص یک ذات است و از مفاهیم بیرونی یک ذات به شمار می رود

· جزء ذات است و شامل ذات های دیگر نیز می شود

· جمع بین جنس و فصل است و می تواند در عالم خارج مصداق داشته باشد

الف) فصل- نوع- جنس- نوع ب) عرضی خاص- فصل- نوع- جنس

ج) عرض خاص- فصل- نوع- جنس د) فصل- عرض خاص- جنس- نوع

18- تعاریف زیر برای انسان به ترتیب جزء کدام دسته از اقسام تعریف است؟

جوهر پزشک – جسم ابزار ساز – جسم نامی ناطق

الف) رسم ناقص- حدتام- حدناقص ب) رسم ناقص- رسم ناقص- حد ناقص

ج) حدناقص- رسم ناقص- رسم تام د) حدناقص- رسم ناقص- رسم تام


19- با توجه به مقایسه ویژگی های ذاتی و عرضی در یک ذات ، کدام مورد صحیح است؟

الف) مفاهیم عرضی از ذات و ماهیت جدا است به همین دلیل برای اثبات آن نیازمند علت نیستیم

ب) مفاهیم عرضی علتی غیر از علت ذات دارند و برای اثبات آنها برای ذات نیازمند علت هستیم

ج) جداسازی مفهوم عرضی از ذات امکان پذیر نیست اما اگر از ذات جدا شوند عین ذات حفظ می شود

د) تصور ذاتی بعد از تصور ذات است و تصور مفهوم عرضی قبل از تصور ذات است

20-کدام جمله غلط است؟

الف) در تعریف یک شیی از مفاهیم کلی و جزیی و درونی آن استفاده می کنیم

ب) مفهوم کلی قابلیت صدق بر افراد متعددرا دارد امادر مفهوم جزیی این قابلیت وجود ندارد

ج) نسبت بین لباس و سفید نسبت عموم و خصوص من وجه است

د) برای تحقق ویژگی های ذاتی فقط تحقق ذات کافی است

21- کدام مورد قضیه نیست؟

الف) او در سوم اسفند می آید ب) سوم اسفند که او می آید

ج) آمدن او در سوم اسفند حتمی نیست د) اگر او تماس بگیرد آمدن او حتمی است

22- کدامیک از گزینه های زیر می تواند مصداق تعریف منطقی باشد ؟

الف) شراره = پاره ی آتش ب) بیماری = عدم صحت

ج) قلب = موتور بدن د) سل = بیماری واگیردار

23- در تعریف زیر کدام شرط رعایت نشده است؟

لوزی: خطی است منحنی بسته که تمام نقاط آن از مرکز یک فاصله نیست

الف) این تعریف جامع تمام افراد لوزی نیست ب) این تعریف مساوی با معرَُّف نیست

ج) در این تعریف از مفاهیم درونی استفاده نشده است د) این تعریف مانع ورود اغیار نیست

24- در تصديق « ديوار موش دارد» نسبت حكميه كدام است؟

 

 

 

 

 

25-کدام مفهوم بیشترین مصادیق را شامل است؟

 

 

 

 

الف: انسان ب: حیوان ج: جسم د: جسم نامی

26- از اسناد دو کلی موصوف به تساوی ، تباین ، عموم و خصوص مطلق و عموم و خصوص من وجه به ترتیب چند قضیه حاصل می شود.

الف: 2-3-3-4 ب: 2-2-3-4 ج: 3-2-4-2 د: 3-3-4-2

27-کدام گزینه پیرامون « قضیه » نادرست است؟

الف: جملات خبری که قابلیت صدق و کذب را دارند ب: جملات تشکیل دهنده استدلال های منطقی

ج: الفاضی که معانی خاصی را رسانده و زیربنای تفکر است د: جملاتی که میتوان در خصوص درست یا غلط بودن آن حرف زد

28-محمول در قضیه « علی می رود» کدام است؟

الف: علی ب: می رود ج: ندارد د: رونده

29-کدام گزینه پیرامون تعریف نادرست است؟

الف: استفاده از تعریف به صورت طبیعی اتفاق می افتد ب: به کمک منطق می توان همه مفاهیم را تعریف کرد.

ج: تعریف های حدی بهتر و قویتر از تعریف های رسمی هستند د: حد تام به کمک مفاهیم درونی و ذاتی تعریف می شود.

30 –در کدام گزینه فصل وجود دارد؟

الف: رنگ برای جسم ب: شکل برای مثلث ج: نامی برای گیاه د: نویسندگی برای انسان


ادامه مطلب
نویسنده: فاطمه صادقي ׀ تاریخ: چهار شنبه 21 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

مقاله زیر از استاد عزیز جناب آقای دکتر مهدی نجفی افرا (استاد فلسفه اسلامی تهران مرکزی) می باشد.

جوهر در فلسفهء اسپینوزا

یکی از درخشان‌ترین چهره‌های فلسفی قرن هفدهم‌ باروخ اسپینوزا(1)است.وی که در پی ارائه سیستم‌ هندسی از مسائل فلسفی است تلاش دارد تا از اسارت‌ تفکرات پیشینیان خود از جمله دکارت رهایی یافته و تناقض‌های موجود در اندیشه او را حل کند.برای‌ دکارت موجودات هستی،اشیایی ممتد یا اندیشنده‌ هستند و مافوق این دو جوهر،خدا قرار گرفته است و بدین‌سان سه اصل مسیحیت با روشی عقلانی و متافیزیکی وارد جرگه فلسفه شده بود.اسپینوزا بر آن‌ است تا با ارائه مفهومی دقیق از جوهر،آن را از تعدد رهایی دهد.به همین دلیل او در پی یافتن یک منبع‌ یگانه و جوهری تنها برای هستی است تا در پرتو آن‌ بتواند بین طبیعت و آنچه نخستین خاستگاه هستی‌ است یعنی خدا،وحدت ایجاد نماید و دوگانگی آنها را از میان بردارد.لذا اسپینوزا سرآغاز فلسفهء لایب نیتس‌ و دکارت را عامیانه معرفی می‌کند چرا که آنها از آفریده‌ها،فلسفه خود را آغاز کردند و حال آنکه‌ کاملترین سیستم فکری آن است که از والاترین هستی‌ آغاز کند و«من اندیشنده»که در فلسفه دکارت جوهر معرفی شده بود،از نظر اسپینوزا جوهر نبوده بلکه‌ حالتی از صفات جوهر ازلی یعنی خداست،چرا که‌ فقط خداست که می‌تواند جوهر نامیده شود.

تعریف و تبیین

اسپینوزا اساس فلسفهء خویش را بر جوهر استوار می‌سازد و ارزش و اهمیت فلسفهء او هم در همین نظریه‌ جوهرش نهفته است و این نظریه در کتاب مهم وی‌ «اتیک»یا«اخلاق»که در سال 1665 م تألیف آن به‌ پایان رسید،به طور مفصل تشریح شده است.او در این‌ کتاب،در تعریف جوهر چنین می‌گوید: «منظورم از جوهر چیزی است که در خودش هست و از طریق خودش تصور می‌شود.به عبارت دیگر یک‌ مفهوم است که می‌تواند مستقل از هر مفهوم دیگر تشکل یابد»(2).

همان گونه که از تعریف مشخص می‌شود،اولا جوهر حقیقتی به خود پاینده و در هستی،قائم به خویش‌ است.ثانیا از نظر مفهومی بسیط بوده و از اجزای‌ ذهنی هم برخوردار نیست.اما از دو واژه دیگر،که برای‌ دستیابی به مفهوم جوهر اشاره بدانها ضروری است، استفاده می‌کند.یکی صفت(3)است و در تعریف آن‌ می‌گوید: «منظورم از صفت چیزی است که عقل آن را به عنوان‌ مقوم ذات جوهر ادراک می‌کند».(4)

پس صفات مظاهر و تجلیات جوهر است که مقوم‌ ماهیت آن است و جوهر از بیشمار صفت برخوردار است.واژه دیگر حالت(5)است که اسپینوزا آن را چنین‌ تعریف می‌کند.

«منظورم از حالت،تأثیرات(6)جواهر است یا چیزی‌ است که وجود پیدا می‌کند و تصور می‌شود از طریق‌ دیگری غیر از خودش».(7)

بنابراین مفهوم حالت همان گونه که مشاهده‌ می‌شود در نقطه مقابل جوهر قرار دارد.یعنی حالت، وجودش وابسته به خود نبوده،بلکه وابسته به غیر است.همچنین در مرحله تصور بسیط نبوده،بلکه‌ تصور آن محتاج به تصور چیز دیگری است.ویل‌ دورانت در تشریح مفهوم حالت چنین آورده است: «یک حالت،هر حادثه یا امر جزیی و شکل و صورت‌ ویژه‌ای است که واقعیت به طور زود گذر آن را می‌پذیرد. شما،جسمتان،افکار،گروه و نوع و سیاره شما حالاتند».(8)

همین صور و حالات است که اسپینوزا را به واقعیت‌ ثابت و جاودان که در پشت سر و زیر اینها قرار گرفته، یعنی جوهر رهنمون می‌کند.ویل دورانت معتقد است‌ که برای فهمیدن معنی جوهر در فلسفه اسپینوزا باید به فلاسفه اسکولاستیک برگردیم که این واژه از آنان‌ گرفته شده است و نباید آن را به معنی ماده،تشکیل‌ دهنده اشیا تلقی کرد.وی در داستان فلسفه می‌گوید: «ما می‌یابیم که آنها این واژه را به عنوان ترجمه‌ای از " aisuo "یونانی به کار می‌بردند که صفت فاعلی‌ " ianie "به معنی بودن است و اشاره به باطن و ذات‌ وجود دارد.پس جوهر چیزی است که هست...چیزی‌ که نامتغیر و ابدی است و همه چیزهای دیگر باید حالت یا صورتی فانی باشند».(9)

از نظر اسپینوزا،طبیعت جوهر بر احوال تقدم دارد، در مرحله وجود به دلیل اینکه وجود وابسته به جوهر بوده و مؤخر از آن است و هم در مرحله تصور،چون باید مفاهیمی کنار هم گرد آیند تا بتوانند تصور احوال را ممکن سازند.

جوهر این فیلسوف محبوب هلندی،همان خداست و لذا صفات خدا همان صفات جوهر است.بنابراین در تعریف خدا می‌گوید: «منظور من از خدا،یک وجود نامتناهی مطلقی است‌ که جوهری است در بردارنده صفات نامتناهی به‌ گونه‌ای که او را به عنوان ذات سرمدی و نامتناهی‌ توصیف کند».(10)

بیان کردیم که جوهر اسپینوزا یگانه است و از تعدد برخوردار نیست.وی برای اثبات این یگانگی چند قضیه را به عنوان مقدمه مطرح و به اثبات آنها می‌پردازد و لذا جهت تکمیل شدن اطلاعاتمان درباره‌ جوهر وی و دستیابی به ویژگیهای مهمی از جوهر، پرداختن به آنها ضروری است.وی در قضیه دو کتاب‌ اخلاق می‌گوید: «دو جوهر که صفاتشان مختلف است هیچ وجه‌ اشتراکی ندارند».(11)چرا که جوهر در خود موجود است و به واسطه خود تصور می‌شود و مفهومی است که‌ مفاهیم دیگر را در بر ندارد پس چگونه می‌توانند دو جوهر در چیزی اشتراک داشته باشند؟!از همان‌ قضیه،چنین حاصل می‌شود که در صورت فرض‌ جواهر متعدد نمی‌توان بین آنها رابطه علی و معلولی‌ فرض کرد.

«چیزهایی که هیچ وجه مشترکی ندارند،نمی‌تواند یکی علت دیگری باشد».(12)

از آنجا که مفهوم یکی را نمی‌توان به واسطه دیگری‌ به دست آورد،بنابراین نمی‌توان یکی علت برای دیگری‌ باشد نه در خارج و نه در ذهن.همچنین در صورت‌ رابطه علی داشتن با یکدیگر،شناخت یکی وابسته به‌ دیگری خواهد بود و حال آنکه جوهر با خود تصور می‌شود،پس معلولیت با جوهریت ناسازگار است.از طرفی در قضیهء دیگری مطرح می‌کند که: «دو یا چند چیز متمایز از یکدیگر یا به وسیله اختلاف‌ صفات جواهر متمایز می‌شوند یا از طریق اختلاف‌ احوالشان»(13).از همین جا،تعدد جواهر را منکر شده‌ و به اثبات جوهر واحد می‌پردازد،چرا که او معتقد است‌ هر آنچه در عالم است جوهر است و حالاتش،در صورت فرض چندین جوهر،از آن جهت که جوهرند باید دارای طبیعت و یا صفت یکسانی باشند و از طرفی‌ چون متعددند باید از یکدیگر متمایز باشند و این تمایز یا به صفت خواهد بود یا به احوال؛در صورتی که‌ اختلاف در صفات باشد چون صفات مقوم ذاتند بنابراین طبیعت آنها یکسان نخواهد بود و لذا یا باید جوهریت آنها را منکر شویم و یا تعدد و چندگانگی آنها را.اگر اختلاف به احوالشان باشد،طبیعت جوهر بر احوال تقدم دارد،یعنی جوهر فی نفسه مجزای از احوال می‌تواند اعتبار شده و مورد توجه قرار گیرد که‌ در این صورت تمایز حقیقی بین آنها ممکن نیست و غرض تعدد بی اساس خواهد بود.

همان گونه که در تعریف جوهر به خوبی نشان داده‌ شد،هستی و وجود جوهر از طبیعت او ناشی می‌شود و در واقع جوهر هستندهء به خود باشنده است و از طرفی‌ اثبات شد که جوهر نمی‌تواند معلول باشد و عامل‌ خارجی وجود او را سبب گردد و لذا در قضیه هفت‌ کتاب خود در بیان این نکته و اثبات آن می‌گوید: «هستی به طبیعت جوهر متعلق است».(14)و در برهان آن می‌گوید،جوهر با هیچ عامل خارجی‌ نمی‌تواند به وجود آید،چون تصور آن منوط به تصور علتش شده و دیگر جوهر نخواهد بود.بنابراین خودش‌ علت خود می‌باشد.

یعنی ضرورتا،دانش مستلزم وجود است یا وجود به‌ طبیعت جوهر تعلق دارد و چیزی که ذاتی است نیازمند علت و برهان نخواهد بود و چون وجود به طبیعت جوهر تعلق دارد،لذا تعریف آن مستلزم وجودش بوده و در نتیجه به یک علت خارجی محتاج نخواهد بود.

از نظر اسپینوزا،داشتن ایده و تصور روشن از جوهر مستلزم وجود آن است و لذا از نظر او شک در وجود جوهر با داشتن ایده‌ای از آن همان قدر نامعقول و غیر قابل پذیرش است که کسی در دروغ یا راست بودن یک‌ ایدهء حقیقی شک داشته باشد: «بنابراین شخصی که می‌گوید ایدهء روشن و متمایزی‌ از حقیقت جوهر دارد اما مطمئن نیست که آیا همچنین آن وجود دارد یا نه،مانند این است که کسی‌ بگوید او یک ایده حقیقی دارد اما یقین ندارد که آیا آن‌ دروغ است یا نه».(15)

اسپینوزا جوهر را،به خود پاینده و یگانه و بدون علت‌ معرفی می‌کند و نیز آن را نامتناهی می‌داند چرا که‌ لازمه محدود بودن این است که چیزی مانند جوهر بتواند آن را احاطه کرده و محدود کند که در این صورت‌ آن دو جوهر یک صفت واحد خواهند داشت و چنان که‌ اشاره شد،دو جوهر با یک صفت نمی‌تواند باشد.پس‌ فرض محدود بودن جوهر،مستلزم پذیرش چند جوهر با صفت واحد است که بطلان آن ثابت شد،پس ضرورتا باید جوهر نامتناهی باشد.ویژگی دیگری که اسپینوزا بدان تأکید دارد و عامل ایجاد تمایز خاص جوهر او با جوهر دکارت است تقسیم ناپذیری جوهر است،وی‌ می‌گوید:«جوهر نامتناهی مطلق،تقسیم‌پذیر نیست».(16)

و در برهان آن می‌گوید: «اگر بتواند تقسیم شود،اجزایی که به آنها تقسیم‌ شده یا طبیعت مطلق نامتناهی جوهر را ابقا خواهند کرد یا نخواهند کرد،در صورت اولی ما جواهر متعدد با طبیعت یکسان خواهیم داشت که لغو است،در صورت دوم،جوهر مطلقا نامتناهی،از هستی یافتن باز

نویسنده: فاطمه صادقي ׀ تاریخ: سه شنبه 13 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

این نوشته  برگرفته از سایت آفتاب نیوز است. که استاد بسیار عزیزم جناب آقای د کتر غلامرضا ذکیانی استاد دانشگاه، محقق فلسفه اسلامی و منطق و عضو هیئت علمی دانشگاه علامه طباطبایی در گفتگو با خبرنگار سرویس اندیشه آفتاب به پرسشهای وی در زمینه جایگاه فلسفه اسلامی پاسخ داده اند                                    

آیا فلسفه اسلامی اصولاً فلسفه است و اگر آری چه خصوصیتهایی دارد و چگونه تاسیس شده است؟

ما باید ببینیم که فلسفه تعریفش چیست آیا قید اسلامی با ذاتیات این تعریف و مقومات این تعریف منافات دارد و آن را از فلسفه بودن در می‌آورد. باید دید این چیزی که به فلسفه اسلامی معروف شده با آن چیزی که به آن می‌گویند فلسفه است چه وجوه اختلافی و اشتراکی دارد. بعد مقایسه بکنیم که آیا فلسفه اسلامی کلام است.

من معتقدم فردی مثل فارابی که موسس فلسفه اسلامی است در یک جو خاصی است، جو قرن چهارم هجری، جو خیلی عجیبی است یعنی اندیشمندان مسلمان درباره همه چیز می‌پرسند و هیچ قید و بندی برای کسی نیست. 

از جمله افرادی که در این معرکه پیدا شده است فردی است به نام ابن رواندی، ابن راوندی ابتدا یک معتزله‌ای است هنگامی که از اعتزال بر می‌گردد و شیعه می‌شود شروع می‌کند به نقد معتزله و بسیار غلیظ هم نقد می‌کند. 

چون هم آدم قوی است و هم با مبانی اعتزال آشنا است بعد از آن معتزله انکار می‌کنند که این از همان اولش هم آدم درست و حسابی بوده است و می‌گویند این آدم حرامزاده است و از همان اولش با توطئه آمده و جزء معتزله شده است از این طرف شیعیان هستند که به خود می‌بالند که همچنین آدم قوی آمده و شیعه شده غافل از اینکه این آدم از تشیع هم باز می‌گردد و همان بلایی را سر شیعه می‌آورد که سر معتزله آورد. یعنی شروع می‌کند به نقد غلیظ تشیع. 

شیعیان هم همان تهمتها را به او می‌زنند تا اینکه این آدم از اسلام نیز برمی‌گردد و از دین نیز باز می‌گردد و شروع می‌کند به نقد غلیظ دین یکی از نقدهای ابن رواندی مربوط می‌شود به وحی و می‌گوید مقوله‌ای به نام وحی ممتنع است، امکان ندارد چیزی از عالم مجردات و عالم ماده منتقل شود واصلاً همچنین چیزی را محال می‌داند خوب این حادثه و این رخداد نشان می‌دهد که قرن 4 و 5 که قرن شکوفایی است و چقدر از لحاظ فرهنگی دوران آزادی است و دوران بازی است که فردی حرفی را می‌گفت و دیگران با او به بحث می‌نشستند.

در آن زمان فردی است به نام فارابی، این جناب فارابی دوره‌ نهضت ترجمه را پشت سر گذاشته است با آثار یونانی آشنا است، با ارسطو آشنا است، با اثولوجیا منسوب به ارسطو که در واقع متعلق به افلوطین است آشنا است آدم بسیار تیزی است، مبانی موسیقی را خوب می‌شناسد. 

او آدم به شدت متدینی است و به دین پایبند است و وحی را هم قبول دارد او به فراخور اطلاعات خودش می‌خواهد به سوال ابن‌راوندی پاسخ دهد در پاسخگویی به این سوال که آیا وحی منطقاً ممکن است، تباین عقلانی دارد یا نه. می‌آید و تالیفی می‌کند از هر آنچه خوانده است این چیزهایی که خوانده را نام می‌برم یکی بحث قوه و فعل، بحث بالفعل شدن قوه‌ها و بحث تکامل و اینکه این تبدیل بالقوه‌ها به بالفعلها محتاج یک نیروی خارج از موجودات است به نام عقل فعال را از ارسطو خوانده است. از افلاطون،‌مباحثی مثل جمهوریت، سیاست و اینکه حاکمان بایستی حکیم شوند را خوانده است. 

از بطلمیوس نظام زمین مرکزی را که عالم و خورشید به دور زمین می‌چرخد و افلاکی که معروف است را خوانده است. از افلوطین نه به نام افلوطین به نام اثولوجیا ارسطو ماجرایاحد، صدور، «الواحد لا یصدرو الا واحد» و صدور نفس و صدور عقل را خوانده است. 

 


مجموع این چیزهایی که می‌گذارد کنار هم یک طرحی می‌ریزد که در نهایت جواب می‌دهد به شبه ابن‌راوندی. همین جواب می‌شود فلسفه اسلامی و این فرد می‌شود فیلسوف مسلمان. من خیلی فشرده می‌گویم که چه می گوید. 

او می‌گوید در این عالم ما احد داریم، خدا داریم و خدا همه صفات و کمالات را در حد سرشار دارد به نحوی که صادر می‌شود و صدور به احد دست می‌دهد به محض صدور مشابه‌ترین موجود به احد به وجود می‌آید و این مشابه‌ترین موجود عقل است تا اینجا بحث صدور است و یک عقل هم نمی‌تواند باشد به خاطر قائده الواحد منتها از اینجا چون با سیستم فرشتگان در دین آشنا است و می‌داند در دین خدایی است، فرشتگانی و جبرئیل و میکائیلی هستند، متوسل می‌شود به نظریه بطلمیوس یعنی وجود افلاک و نفوذ فلکی.

می‌گوید از احد صدور به وجود می‌آید، عقل اول صادر می‌شود عقل اول یک نگاه به خودش می‌کند خودش را تمام نقص می‌بیند یک نگاه به احد می‌کند تمام کمال است. از نگاهش به احد عقل دوم و از نگاهش به خود نفس فلکی صادر می‌شود و آن هم فلک اول و عین این اتفاق در عقل دوم می‌افتد عقل دوم یک نگاه به احد می‌کند ، عقل سوم از آن صادر می‌شود یک نگاه به خود و ضعف خود می‌کند نفس فلکی دوم صادر می‌شود به این ترتیب صدورها از بالا به پائین رخ می‌دهد تا می‌رسد به فلک قمر. فلک قمر، فلکی است که دیگر تحتش فلکی نیست که از او صادر ‌شود، لذا بر او عقل عاشق یا عقل فعال سوار است وعقل فعال وظیفه‌اش خلق و تدبیر عالم تحت‌القمر است.

نکته‌ای اینجا عرض بکنم که تا اینجا بحث صدور است از بالا به پائین، از اینجا به بعد دیگر صدوری نیست بلکه بحث تبدیل قوا از بالقوه به بالفعل است از پائین به بالا. این نکته‌ هنر فارابی است که بحث افلوطین که از بالا به پائین است به ارسطو که از پائین به بالا است با عقل فعال و تحت‌القمر به هم وصل می‌کند.

عالم تحت‌القمر عالم عناصر است چهار عنصر آب، خاک و هوا و آتش، با هم ترکیب می‌شوند. این ترکیب‌ها موجودات بالقوه هستند که بالفعل می‌شوند. همه‌ی بالفعل‌ها تحت نظر عقل فعال هستند از ترکیب عناصر جمادات ساخته می‌شود. 

از جمادات کامل‌تر آنهایی هستند که نفس دارند، گیاهان نفس نباتی دارند یعنی تغذیه و رشد می کنند بعد نفس حیوانی و بعد نفس ناطقه. نفس ناطقه همه خصوصیتهای نفس نباتی و نفس حیوانی را دارد. 

خودش هم نطق دارد و هم توانایی درک کلیات را دارد، خود نفس ناطقه به سه قسم تقسیم می‌کند عقل بالقوه، عقل بالفعل و عقل بالمستفاد. عقل بالقوه یعنی اینکه ما می‌توانیم معقولات را درک کنیم همین که شروع می‌کنیم به درک معقولات عقلمان بالفعل می‌شود و بعد به عقل بالمستفاد می‌رسیم عقلی که به مرحله‌ای رسیده که در تحت القمر می‌تواند به عقل فعال وصل شود هر کس به عقل فعال وصل شود می‌تواند استفاده از او ببرد لذا به آن می‌گویند عقل بالمستفاد، که هم فلاسفه در نهایت به آن می‌رسند و هم انبیاء، آن چیزی که دریافت می‌کنند فلاسفه کلیات را دریافت می‌کنند، انبیاء از عقل فعال جزئیات را دریافت می‌کنند فلاسفه فقط عقلشان وصل می‌شود اما انبیاء متخیله‌اشان هم وصل می‌شود. فلاسفه فقط کلیات را دریافت می‌کنند انبیاء جزئیات را هم دریافت می‌کنند لذا وقتی کتاب فیلسوف باز می‌کنید نوشته که جوهر، عرض هر علتی معلولی دارد،‌ کتاب نبی را باز می‌کنید نوشته "انا اعتیناک الکوثر" یعنی موارد جزئی و تخیلی را ذکر کرده است. 

بنابراین با این سیستم که در آن هم بطلمیوس است هم ارسطو است و هم افلوطین وجود دارند کاملاً‌ طبیعی است که موجودات بالقوه، بالفعل شوند زیرا هر چیزی که اشتداد دارد هم دارای ضعیف‌ترین حالت است و هم دارای قوی‌ترین حالت است.
بنابراین ضعیف‌ترین حالتش می‌شود انسان‌های بسیار ضعیف که اصلاً به فعلیت نرسیده اند و قوی ترین حالت انسان هایی که به بالفعل‌ترین حالت رسیده‌اند که فلاسفه هستند که فقط از لحاظ عقلی به عقل فعال متصل می‌شوند و بعد انبیاء هستند که متخیله‌اشان هم وصل می‌شود و وحی را دریافت می‌کند، در فیلسوف می‌شود درک کلیات در نبی می‌شود درک وحی و اخذ وحی. 

بنابراین آقای ابن رواندی! گرفتن وحی از عالم بالا اتفاقاً یکی از طبیعی‌ترین مراحل رشد این عالمی است که ما می‌شناسیم و هیچ منع عقلی ندارد، این می‌شود فلسفه. خوب طبعاً این کلیات فلسفه اسلامی است که انگیزه پیدایش آن شبهاتی بود که ابن‌راوندی مطرح می‌کرد و فارابی برای پاسخ به آن سوال آمد و چنین طرحی ریخت.

 

نویسنده: فاطمه صادقي ׀ تاریخ: سه شنبه 13 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

منطقه سر سبز شیت . پس از بازدید از مدارس چورزق و حوزه تصحیح در راه بازگشت به زنجان .23/3/91

نویسنده: فاطمه صادقي ׀ تاریخ: دو شنبه 12 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

تمایزات مبنایى منطق قدیم و جدید


بحث تمایزات مبنایى منطق قدیم و جدید؛ بخصوص در حوزه که منطق ارسطویى را به اسم «منطق قدیم‏» (1) مى‏شناسند و منظورشان از «کلاسیکال لوجیک‏» (2) منطق جدید است، بسیار مسلم مى‏باشد. «کلاسیک‏» در این جا یعنى «جاافتاده‏»، «کلاسیک‏» دو معنى دارد یکى اثرى مربوط به یونان و روم قدیم و دیگر اثرى جاافتاده. امروز اصطلاح «کلاسیکال لوجیک‏» را اغلب براى منطق جدید به کار مى‏برند نه منطق ارسطویى.
تا جایى که من اطلاع دارم در حوزه و در بسیارى از دانشگاهها و گروههاى فلسفه به دلایل مختلف که شاید یکى هم کمبود مدرس باشد، منطق ارسطویى تدریس مى‏شود . خوشبختانه بحث منطقى بحثى عقلى است. اینکه ما منطق قدیم را برداریم و منطق جدید را به جایش بگذاریم کار صرفا عقلى و فرهنگى است. نه ما وارث بر حق ارسطو هستیم نه غربیها. آنهاکه خودشان را بیشتر هم وارث مى‏دانند - یعنى آن مقدار حقى را هم که فرهنگ اسلامى در معرفى منطق ارسطو به غرب در قرون وسطى دارد قبول ندارند - الآن هم ترجمه‏هاى متعدد جدیدى از متون ارسطو مى‏کنند و ما به همان ترجمه‏هاى قرون دوم و سوم هجرى اکتفا کرده‏ایم. بنابراین اگر آنها منطق ارسطویى را برداشته اند و منطق جدید را جایش گذاشته‏اند لابد مساله جدى بوده است.
در این چهارده سالى که منطق تدریس مى‏کرده‏ام طرفداران منطق ارسطویى همیشه سه مساله را مطرح مى‏کرده‏اند. اگر در این فرصت کوتاه این سه ادعا را بیان کنم و بى‏اساس بودن آنها را نشان دهم شاید کارى کرده باشم. اگر هم ایراد و اشکالى به این مباحث دارید بعدا مطرح خواهید کرد و صحبت مى‏کنیم.
یکى اینکه مى‏گویند تفاوت منطق قدیم و جدید در این است که در منطق جدید علایم به کار مى‏رود و در منطق قدیم به کار نمى‏رود. دیگر اینکه مى‏گویند نسبت منطق قدیم و جدید به اجمال و تفصیل است و ادعاى سوم اینکه در زمان گذشته به منطق جدید احتیاجى نبود و نیازى به آن نداشتند اما حالا به آن نیاز پیدا کرده‏اند یعنى خلاصه منطق ارسطویى موافق احتیاجات آن زمان بود و منطق جدید موافق احتیاجات این زمان است. البته این ادعا کمى ظریفتر از دو ادعاى دیگر است. اما به نظر من هر سه ادعا بى‏اساس و باطل است. اینک تفصیل مطلب:
1- اینکه بگوییم منطق جدید بیشتر صورى است و بیشتر علامت‏به کار مى‏برد، تهمتى به منطق قدیم است. براى اینکه تمام اهمیت ارسطو در منطق در کشف صورت است. منطق قدیم در محدوده خود به همان اندازه توجه به صورت دارد که منطق جدید. اگر ارسطو با علایم منطق جدید منطقیات خود را مى‏نوشت کارى که مورخان منطق امروز مى‏کنند، کارش صورى‏تر از آنچه هست نمى‏شد. تعریف ارسطو از اشکال قیاس، نتیجه، مقدمات و نسبت نتیجه با مقدمات تماما صورى است و این بزرگترین کشف ارسطوست، کشفى که وایتهد مى‏گوید ارسطو با آن علم را تاسیس کرد. بنابراین فکر نکنید منطق قدیم صورى نیست‏یا کمتر از منطق جدید صورى است. مساله این است که این منطق تا حدى مى‏تواند صورى شود و این حد همان حدى است که منطق ارسطویى اجازه مى‏دهد. از این بیشتر نه ذاتا مى‏توان آن را صورى کرد و نه کاربرد علایم دردى از آن دوا مى‏کند. ارسطو یک کشتى ساخته که تا جایى با آن مى‏توان رفت، از آن پیشتر قدرتش را ندارد که برود. تمام علایم منطق جدید را هم که به آن اضافه کنیم، چیزى به قدرتش اضافه نخواهد شد. وقتى ارسطو مى‏گوید در استنتاج صورت مهم است نه ماده به جوهر منطق دست‏یافته و بزرگترین کشف را هم کرده است. کار از آنجا خراب مى‏شود که مى‏گوید هر جمله - توجه کنید - هر جمله فقط به موضوع، محمول و رابطه تحلیل مى‏شود. تحلیل جمله به موضوع و محمول و رابطه در منطق ارسطو یک اصل است، اصلى که به همان اندازه اصل امتناع اجتماع نقیضین مهم است. مساله این نیست که منطق جدید صورى‏تر از منطق قدیم است، مساله این است که منطق جدید در تحلیل جمله صورت دیگرى کشف کرده است که منطق قدیم ارسطو را از بن بست دو هزار ساله خود بیرون آورده. این موضوعى است که اندکى بعد بدان خواهیم پرداخت. خلاصه آنکه مساله، مساله درک درست از صورت است نه صورى‏تر شدن یا بیشتر به کار بردن‏علایم. اصول منطق تنها تعداد علایم نیست.
2 - این ادعا که تفاوت منطق قدیم و جدید در اجمال و تفصیل است‏بکلى غلط است. اجمال وقتى است که اصول علمى را داشته باشیم و بعد براى تفصیل دنبال فروع آن برویم. اما وقتى در منطق جدید اصل اساسى موضوع و محمول از همان ابتدا کنار گذاشته مى‏شود، نسبت جدى گرفته مى‏شود و منطق، برخلاف منطق قدیم، بر اساس منطق جمله‏ها پایه‏گذارى مى‏شود دیگر نمى‏توان گفت این یکى مفصل آن یکى است. تنها با اصل عدم تناقض که نمى‏توان علمى را تاسیس کرد.
3 - اما ادعاى سوم که مى‏گویند احتیاجى به منطق جدید نداشتند، این یکى ممکن است راه به جایى ببرد اما در اصل، حرف اشتباهى است. شما ریاضیات، نجوم، تمایزات مبنایى منطق جدید و قدیم‏فلسفه، مکالمات افلاطون راببینید، اگر در این زمینه‏ها بخواهید استدلالها را بنویسید و استنتاجها را به دست آورید مى‏بینید احتیاج به منطق جدید دارید. چطور شد که از نسبتها اصلا استفاده نکردند، در صورتى که هندسه پر از نسبت است. من یک خط راست مى‏کشم و مى‏خواهم بگویم بین هر دو نقطه آن نقطه دیگرى هست، مى‏خواهم بگویم خارج از هر دو نقطه، نقطه دیگرى هم وجود دارد. هیچ کدام از اینها را نمى‏توانم به زبان منطق ارسطو ترجمه کنم. براى اینکه تحلیل جمله در این منطق ناقص است. در اینجا نسبت‏بینیت را نمى‏توان نوشت. پس اینکه مى‏گویند به منطق جدید احتیاج نداشتند، درست نیست. مساله این است که وقتى ریاضى دانان دیدند از منطق ارسطویى نمى‏توانند نتیجه‏هایى که مى‏خواهند بگیرند، گفتند ما کارى به این منطق نداریم، بعضى هم منکر اهمیت آن شدند. اینکه منطق جدید نیازهاى جدید را برآورده مى‏کند البته حرف درستى است. براى اینکه واضع منطق جدید فرگه بود و فرگه هم مى‏خواست ریاضیات را به منطق تبدیل کند. براى این کار چاره‏اى نداشت جز اینکه از ابزار تازه‏اى استفاده کند. اما اینکه پایه اختلاف کجا گذاشته مى‏شود مساله‏ایست که اکنون مختصرى بدان مى‏پردازیم.
جمله «سقراط داناست‏» را در نظر بگیرید. در منطق قدیم مى‏گوییم «سقراط‏» موضوع است و «دانا» محمول و «است‏» رابطه، در منطق جدید مى‏گوییم «داناست‏». یعنى «دانا» و «است‏» روى هم محمول و به اصطلاح ما بخش محمولى است که یک موضع خالى دارد که با «سقراط‏» پر مى‏شود و جمله کاملى ساخته مى‏شود. «سقراط‏» را هم بخش اسمى مى‏نامیم. این تحلیل را منطق‏دانان ما هم اجمالا فهمیده بودند یعنى در جمله‏هایى مثل حسن مى‏رود، حسن کار مى‏کند به جاى اینکه بیایند آنها را به شکل، حسن رونده است، حسن دونده است، حسن کار کننده است تحلیل کنند مى‏گفتند در این موارد «مى‏رود» «مى‏دود» «کار مى‏کند» هر کدام جمعا رابط و محمول است. ما مى‏گوییم اصولا نیازى به این تفکیک نیست. محمول همیشه رابطه را در خود دارد وگرنه حمل مفهومى نخواهد داشت. مگر در عربى که رابطه «است‏» وجود ندارد حمل صورت نمى‏گیرد. البته مساله از این ظریفتر است و یک مبناى فلسفى هم دارد که عرض خواهم کرد.
حالا مى‏رسیم به جمله «حسن برادر حسین است‏». منطق قدیم مى‏گوید این جا هم «حسن‏» موضوع است و «برادر حسین‏» محمول و «است‏» رابطه ما در این جا دیگر راهمان به کلى جدا مى‏شود. مى‏گوییم این جا یک نسبت داریم. نسبت «الف برادر ب است‏» این نسبت دو طرف دارد. اگر این دو طرف را سر جایشان بگذاریم یک جمله کامل به دست مى‏آید. این تحلیل از فرگه است. حرفش هم این است که اگر به دنیاى خارج نگاه کنیم مى‏بینیم تعدادى شى‏ء داریم به علاوه صفات این اشیاء و نسبتهایى که این اشیاء با هم دارند. شما اگر در این لحظه یک عکس سه بعدى از کره زمین بگیرید وضع فعلى را مى‏توانید به شکل مجموعه‏اى از جمله‏هاى شخصیه که تعدادشان تقریبا بى‏نهایت است در زبان نشان دهید. در این جا وارد ریزه کاریهاى این ترجمه نمى‏شوم. بحث ما درباره مسائل اساسى است. از این جا معلوم مى‏شود که تعریف و نسبت، ( relation) بنابراین در زبان اسمهاى خاص داریم که نشانه اشیاء هستند و مجهولهاى یک موضعى داریم که نشانه مفاهیم و صفاتند و مجهولهاى دو موضعى و چند موضعى که نشانه نسبتها هستند. به همین دلیل فرگه مى‏گوید ساختار منطقى زبان در واقع منعکس کننده ساختار منطقى جهان است. ویتگنشتاین در تراکتاتوس تمام ساختار فلسفى خود را بر اساس همین ملاحظات فرگه بنا کرده است.
زمانى در انجمن حکمت و فلسفه در یک جلسه همین حرفها را مى‏زدم، یکى از اساتید منطق و فلسفه سنتى ما اعتراض کرد که اینکه شما مى‏گویید نسبت‏سه موضعى یا چند موضعى داریم اصولا حرف مهملى است. این استاد با توجه به منطق ارسطویى راست مى‏گفت. در منطق قدیم بنا به تعریف نسبت‏بیش از دو طرف ندارد. مثالهایى هم که مى‏زنند همه از نوع بنوت و فوقیت و ابوت و از این قبیل است. به این اعتراض چند جواب مى‏توان داد. اما بهترین جواب این است که از لحاظ نظرى مى‏توان ثابت کرد که هر نسبت‏بیش از دو موضعى را مى‏توان به چند نسبت دو موضعى تبدیل کرد. این قضیه‏اى است که خیلى سال قبل منطق‏دانان ثابت کرده‏اند. اما اگر در عمل هم بخواهیم چنین کنیم تنها وقت‏خود را تلف کرده‏ایم. برگردیم به بحث اصلى.
حالا مى‏رسیم به یک تمایز مبنایى دیگر میان منطق قدیم و جدید. پایه و اساس منطق جدید همین جملات شخصیه‏اند، جملاتى که از دو بخش اسمى و محمولى ساخته شده‏اند و در منطق ارسطویى جملات شخصیه به حساب نمى آیند. مقدمات قیاس باید محصوره‏ها باشند. در محصوره‏ها هم موضوع از مفاهیم است. در صورتیکه در منطق جدید موضوع جمله همیشه باید شى‏ء باشد، به بیان دقیقتر اشاره کننده به شى‏ء باشد. مى‏پرسید پس تکلیف «هر انسان حیوان است‏» چیست؟ در این جا موضوع، «انسان‏» است که خود مفهوم است. مى‏گوییم در تحلیل صحیح، موضوع این جمله واقعا هم «انسان‏» نیست. ابن سینا هم به این مساله توجه داشته است مى‏گوید: منظور از «کل ج ب‏» این است که «کل واحد واحد مما یوصف ب«ج‏» ... فذلک الشى‏ء موصوف بانه ب‏» (3) یعنى در این جا فردفرد مصادیق انسان موضوع واقعى جمله‏اند نه انسان بما هو مفهوم. این نکته در ذهن قدماى ما بوده اما یک قدم جلوتر نگذاشته‏اند و علتش هم مرجعیت ارسطو بوده است. رواقیون هم که آمدند و منطق جمله‏ها را درست پایه‏گذارى کردند مورد طعن و لعن طرفداران ارسطو قرار گرفتند و صدایشان را خاموش کردند.
اکنون مى‏توانیم همه جمله‏هاى داراى سور را بر مبناى جمله‏هاى شخصى که منطق قدیم با بى‏اعتنایى از آنها گذشته بسازیم. جمله «حسن دوست‏حسین است‏» را در نظر بگیرید. حالا مى‏خواهم بگویم نه تنها حسن بلکه اصغر و زهرا و خلاصه هر زید و عمرو دیگرى هم دوست‏حسین است. این را مى‏توان به این شکل نوشت: «هر کس دوست‏حسین است‏» در این جا یک سور پیدا کردیم. حالا مى‏خواهم تعمیم دیگرى بدهم و بگویم هر کس نه تنها دوست‏حسین است‏بلکه دوست هر زن و مرد دیگرى هم هست. در این جا هم «حسین‏» را حذف مى‏کنم و مى‏گویم: «هر کس دوست هر کس دیگرى است‏»، حالا دو سور پیدا کردیم. در این‏جا یک جمله داریم و دو سور. در طول تاریخ منطق این اولین بارى بود که فرگه این جمله را درست تحلیل مى‏کرد. اگر در منطق ارسطویى مى‏خواستیم این جمله را تحلیل کنیم باید مى‏گفتیم «هرکس‏» موضوع است و «دوست هرکس دیگر» محمولى و «است‏» رابطه. در نتیجه ساختار این جمله که به زبان صورى به و، (y) نشان دهنده دو سور کلى هستند. خوب، حالا نقیض این جمله چیست؟ (پس از شنیدن جوابهاى حضار) ببینید، اغلب جوابهایى که شنیدم اشتباه بود. نقیض «هر کس دوست هر کس دیگرست‏» مى‏شود: «بعضى دوست‏بعضى نیستد. اگر تعداد سورها زیاد باشد فکر نکنیدکه بتوانید به سادگى نقیض جمله را پیدا کنید. این جاست که باید جمله را درست‏یعنى با ابزار منطق جدید تحلیل کنید و از روى قواعد معینى نقیض آن را به دست آورید. این کار را مى‏توانیم با کامپیوتر هم انجام دهیم زیرا براى آن اصطلاح الگوریتم معینى داریم. دراین جا دیگر به شهود و شم شخصى نمى‏توان تکیه کرد. نیاز به منطق از جایى به بعد حتمى است.
مثال دیگرى بزنم که ببینید چه نکته‏هاى ظریفى را مى‏توان با این زبان بیان کرد. به جمله: [(x)(-]y)Fxy ] توجه کنید. معناى این چیست؟ با قرار داد قبلى معنایش این است که: «هر کس دوست کسى است (یا هر کس دوستى دارد)». اما اگر جاى دو سور را با هم عوض کنم و بنویسم: [-]y)(x)Fxy ] معنى به کلى فرق مى‏کند. این یکى مى‏گوید: «کسى هست که همه با او دوست هستند»
حالا نقیض این چه مى‏شود؟ (پس از شنیدن جوابهاى حضار) ابدا. نقیضش این است که هر کس را کسى دوست ندارد (یا هیچ کس نیست که همه دوستش داشته باشند) البته تا این جا من نسبتها را دوتایى گرفتم. اگر سه‏تایى و چارتایى و بیشتر بگیرم مسایل خیلى دقیقتر و پیچیده‏ترى طرح مى‏شوند. اما دیگر در این‏باره حرفى نمى‏زنم و مى‏روم سراغ مساله دیگر.
ابن سینا متوجه شده بود که منطق جمله‏ها و به اصطلاح او قیاسات شرطى مبحث مهمى است و در ریاضیات کاربرد زیادى دارد. حالا چطور این منطق را تاسیس کنیم؟ در منطق ارسطو اصل قیاساتند که مشتمل بر سورها و محمولهاى یک موضعى هستند و هر استنتاجى را باید در این قالب ریخت. حالا اگر بخواهیم برهان استنتاج «اگر امروز دوشنبه باشد فردا سه شنبه است و اگر فردا سه شنبه باشد پس فردا چهارشنبه است‏بنابراین اگر امروز دوشنبه باشد پس فردا چهارشنبه است‏»، را بنویسیم در محدوده منطق ارسطویى چه کار باید کرد؟ ابن سینا به فکر مى‏افتد که در این جا هم سور به کاربرد، سورهایى که خودش مى‏گوید زمانى نیست. اما واقع این است که ما براى این نوع استنتاجها هیچ نیازى به سور نداریم. در منطق جدید از منطق جمله‏ها شروع مى‏کنیم و همه این نوع استنتاجها را براحتى و بدون کاربرد سور انجام مى‏دهیم. این همان کارى است که رواقیون هم مى‏کردند. این یکى دیگر از تمایزات مبانى منطق جدید و قدیم است که هیچ ربطى به کاربرد علایم و اجمال و تفصیل ندارد و همیشه هم مورد نیاز بوده است. من وارد جزئیات این بحث نمى‏شوم به خصوص که تفصیل آن را در مقاله دیگرى آورده‏ام که چاپ هم شده است. (4)
تمایز مبنایى دیگر، طرح مسایل فرامنطقى، (Metalogical) در منطق جدید است. ارسطو و حتى فرگه و راسل نمى‏آمدند از دور به منطق نگاه کنند و بپرسند آیا کامل است‏یا نه. آیا این قاعده‏ها که داریم براى همه استنتاجها کافى است؟ این سؤال اولین بار وقتى مطرح شد که منطقدانان بعدى تمایز میان نحو شناسى، (SYNTAX) و لالت‏شناسى (Semantics) را به نحو دقیق معلوم کردند. این بحثى است‏خیلى مفصلتر از آن که الآن بخواهم وارد آن شوم.
در هر صورت منطق ریاضى الآن براى خودش رشته‏اى شده است‏بسیار پر شاخه و فنى که هر بخش آن هم بسیار پویا و متحرک است. دیگر شرح و حاشیه نویسى محلى از اعراب ندارد. هر روز مسایل تازه و کشفهاى تازه‏اى داد و در کتابهاى معتبر منطقى قدیم ما استنتاجهاى نادرست فراوانى راه یافته، به خصوص در قیاسات شرطى. من در اینجا وارد این مسایل فنى نمى‏شوم. منطق مقدارى عبوس هست‏بهتر است‏بیش از اندازه عبوسش نکنیم. در این جا بهترین کارى که مى‏توانم بکنم این است که شنوندگان عزیز را به مجله ارغنون، ویژه فلسفه تحلیلى ارجاع دهم. در آنجا در مقاله‏اى راجع به فرگه بعضى از مسایل فنى را شرح و توضیح داده‏ام.
در خاتمه خوبست‏یک انحراف تاریخى را هم تصحیح کنیم. سالها خیال مى‏کردند منطق ریاضى از ابداعات راسل است. در صورتى که خود راسل در کتاب معروف «پرینکیپپا ماتمتیکا» نوشته است که اصول منطقى ما همه مرهون فرگه است. تنها در دو دهه اخیر است که حق فرگه ادا شده است. به زبان فارسى بیشتر از یکى دو تا مقاله از فرگه ترجمه نشده، اما کم‏کم بحث در مورد کارهایش دارد شروع مى‏شود. مبناى اولیه فلسفه منطق جدید هم در کارهاى فرگه است.


ادامه مطلب
نویسنده: فاطمه صادقي ׀ تاریخ: یک شنبه 11 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

یادداشت بر تمایزات منطق جدید و ارسطوئی

فرشاد نوروزی؛

در این متن صرفا به طور گذرا و اجمالی به برخی تمایزات مبنایی میان منطق جدید و سنتی پرداخته ام که البته بزودی متن تخصصی این موضوع نیز منتشر خواهد شد.

[تصویر: gottlob-frege.jpg]

منطق جدید (modern logic) را منطق ریاضی (mathematical logic)، منطق نمادی (symbolic logic) و منطق صوری (formal logic) و البته منطق جدید را منطق کلاسیک هم می نامند.
منطق جدید دارای قواعد و قانون هایی است که توسط آن ساختار صوری جمله ها و عبارت های زبان را تعیین می کنیم و نشان می دهیم که از یک جمله به اعتبار ساختار صوری آن چه جمله هایی را می توان نتیجه گرفت.
• شاید یکی از تمایز های منطق قدیم وجدید نمادپردازی است، البته این را نباید با صرف نظر از کار ارسطو در منطق صوری برشمرد اساسا آنچه را که ارسطو بدان می پردازد همین مسئله صورت است نه ماده و البته نمی توان گفت که نمادپردازی صرف ممیزه ی منطق جدید است.

• ساختار جملات در منطق ارسطو: موضوع ، محمول و نسبت است در حالیکه ساختار منطق جدید تفاوتی اساسی دارد. در منطق قدیم می گوییم سقراط داناست که سقراط موضوع و دانا محمول و است نیز رابطه می باشد، در منطق جدید داناست، دانا و است را با هم محمول می شماریم و به اصطلاح بخش محمولی ما را تشکیل می دهند و سقراط را نیز بخش اسمی می شماریم.

• در گزاره ی حسن برادر احمد است در منطق قدیم می گوییم حسن موضوع، برادر احمد محمول و است نیز رابطه بشمار می آید، اما در منطق فرگه اینطور بیان می شود که الف برادر ب است و ما در اینجا یک نسبت داریم که این نسبت دو طرف دارد اگر این دو طرف را سر جایشان بگذاریم یک جمله ی کامل بدست دارد. عناصر اصلی منطق عبارتند از شئ(object) ، صفت یا مفهوم (concept) و نسبت (relation). در منطق قدیم نسبت بیش از دو طرف ندارد ام در منطق جدید محمول های یک موضعی نشانگر مفاهیم و صفات هستند و محمول های دو موضعی و چند موضعی که نشانگر نسبت ها هستند.

• اساس منطق جدید جملات شخصیه هستند، که از دو بخش اسمی و محمولی تشکیل شده اند، در منطق ارسطویی جملات شخصیه به حساب نمی آیند ، مقدمات قیاس باید محصوره ها باشند. در محصوره ها هم موضوع از از مفاهیم است، در صورتی که در منطق جدید موضوع جمله همیشه باید شئ باشد، یعنی اشاره کننده به شئ باشد. در گزاره هر انسان حیوان است ؛ انسان که مفهوم است ابن سینا در این باره می گوید: منظور از کل ج ب ، این است که ((کل واحد واحد مما یوصف ب”ج” … فذلک الشئ موصوف بانه ب)) یعنی در اینجا فرد فرد مصادیق انسان موضوع واقعی جمله اند نه انسان بماهو مفهوم .
می توان تمامی جمله های سور دار بر مبنای جمله های شخصی که منطق قدیم با بی اعتنایی از آنها گذشته بسازیم ؛حسن دوست حسین است ، حال اگر بخواهیم بگوییم زهرا و فاطمه و مریم و… هم دوست حسین است = هرکس دوست حسین است؛
هرکس دوست هرکس دیگری است. حال دو سور داریم در این یک جمله ما دو سور داریم . در منطق ارسطویی باید بگوییم هرکس موضوع است و دوست هر کس دیگری محمول و است نیز رابطه.به زبان منطق سوری باید گفت x)(y)Fxy) در اینجا Fxy یعنی xدوستy است و (x)و(y) نشان دهنده ی دو سور کلی هستند.
• ابن سینا در زمینه منطق شرطی ها کار کرده است در منطق ارسطو اصل قیاسات هستند که شامل سور ها و محمول های یک موضعی هستند و هر استنتاجی را باید در این قالب ریخت حال اگر بخواهیم برهان استنتاج را بنویسیم:
اگر امروز دو شنبه باشد فردا سه شنبه است و اگر فردا سه شنبه باشد پس فردا چهارشنبه است بنابراین اگر امروز دوشنبه باشد پس فردا چهار شنبه است.
ابن سینا در اینباره می گوید در اینجا هم باید سور به کار برد سورهایی که زمانی نیست در منطق جدید این گزاره ها در محدوده ی منطق جمله ها بدون سور آوردن انجام می شود.
• در منطق باید صورت عبارات را از معنای آن جدا سازیم، زیرا قاعده های منطق حاکم بر صورت عبارت ها است نه معنای انها؛
وقتی می گوئیم حسن متاهل است این عبارت می تواند به این شکل باشد که x،y است. می دانیم که این جمله مترادف است با اینکه بگوئیم حسن زن دار است ، اما در منطق هر گز این دو با هم یکسان نیستند چراکه گزاره دوم را باید بصورت x،z است نمایش داد زن دار واژه ای غیر از متاهل است اینکه این دو در واقع یک معنا را می رسانند در حوزه معنی است نه صورت.
• در واقع فرگه با تلفیق توابع جبری و منطق به جای تحلیل موضوع-محمولی از گزاره ها تحلیل تابع-شناسه ای از گزاره ها را مطرح کرد.


 

نویسنده: فاطمه صادقي ׀ تاریخ: یک شنبه 11 تير 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , fatemehsadeghi.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com