مقالات و مطالب علمی و فلسفی

فاطمه صادقی

 

نمونه  سؤال فلسفه سال سوم رشته ادبيات و علوم انساني متوسطه

گروه آموزشي فلسفه و منطق استان زنجان سال تحصيلي  91 1390

 

                                                       سؤالات درس اول ( فلسفه چيست 1 )

 

 

1- لفظ فلسفه ريشه ي « ..................... » دارد. اين لفظ معرَّب كلمه ي « فيلو سوفيا » است؛ « فيلو » به معني ...................... و « سوفيا » به معني ....................است.

2- انديشمند و رياضيدان بزرگ يونان به نام «........................... » اولين كسي بود كه خود را « فيلوسوفوس » يعني ...................................ناميد و افلاطون هم « ............................. » را « فيلوسوفوس » ناميد.

3- پيش از سقراط گروهي پديد آمدند كه خود را « سوفيست » يعني ...................... مي ناميدند.  اين گروه ........................... را مقياس حقيقت و واقعيت مي گرفتند.

4- سوفيست ها در استدلال هاي خود ..................... مي كردند، يعني استدلال هايي به كار مي بردند كه ظاهراً ....................... به نظر مي رسيد اما در واقع ............................ بود.

5- به تدريج كلمه ي «سوفيست » مفهوم اصلي خود را از دست داد و مفهوم ................................ به خود گرفت. كلمه ي « سفسطه » در زبان عربي از لفظ  « .................................. » گرفته شده است و اكنون معناي رايج آن .............................. است.

6- رفته رفته كلمه فيلوسوفوس (فيلسوف)، به مفهوم ........................... ارتقاء پيدا كرد و كلمه ي فلسفه نيز مرادف با ............................ شد.

7- امروزه سوفيست به معناي ................................. به كار مي رود.

8- سوفيست ها چه كساني بودند و اين گروه چه عقيده اي داشتند؟

9- چرا سقراط حاضر نبود او را سوفيست بنامند؟

10- اصطلاح فلسفه در بين مردم به چه معناست؟

11- ارسطو مي گويد: « .................. و ...................... است كه نخستين انديشمندان و همچنين مردم امروز را به بحث هاي فلسفي كشانده است.

12- در پرتو قاعده مهم « ...................... » است كه تمام تحقيقات علمي معنا پيدا مي كند.

        13 - منظور از « عليّت » چيست؟

14- پنج مورد از مباني فلسفي علوم طبيعي را بنويسيد.

15- هر يك از سؤالات زير در كدام دانش مورد بحث و بررسي قرار مي گيرند؟

 الف) چرا طبيعت قابل شناخت است؟ .......................................

 ب) چرا با اين كه حواس خطا مي كنند، باز مي توان به آن ها اعتماد كرد؟....................................

 ج) چرا هر پديده محتاج علت است؟ ........................

16- دانش ................... است كه مي تواند عهده دار تحقيق در مباني و اصول و تكيه گاه هاي علوم باشد و براي آن هاشالوده هاي مطمئني ايجاد كند.

17- مردم وقتي لفظ « فلسفه » را درباره ي امور مختلف به كار مي برند، در پي يافتن يك نوع « .................................... » هستند.

18- فلسفه آنگاه كه درباره ي مباني و اصول غير تجربي علوم بحث و تحقيق مي كند، در واقع در پي دست يافتن به يك .......................... از علوم تجربي است.   

 

19- « .................................. » همان معناي مشتركي است كه بين كاربرد فلسفه در گفتگوهاي روزمره و كاربرد آن به شكل يك دانش خاص وجود دارد.

 

20- هرگاه ما يك موضوع جدي را مقابل ديدگان عقل قرار داديم و با روش ..................... و ..................... سعي در شناخت ابعاد آن نموديم، كاري فلسفي كرده ايم.

21- چه موقع ما « كاري  فلسفي » كرده ايم؟

22- « فلسفه علوم طبيعي»، .............................. را در مقابل خود قرار مي دهد و در آن ها به تعمق مي پردازد تا مبادي و نقاط اتكاء آن علوم و همچنين ...................... را كه آن ها به كار مي گيرند، بررسي و تبيين عقلاني كند.

23- « فلسفه علوم طبيعي» چگونه دانشي است؟

 

 

 

                                      سؤالات درس دوم ( فلسفه چيست 2 )؛ فلسفه و علوم انساني

 

 

1- در رشته هاي مختلف علوم انساني، نظريات دانشمندان، بسته به اين كه چه تصوري از « ....................... » داشته باشند، فرق مي كند.

2- دانشمندان علوم انساني درباره ي ماهيت و حقيقت « ................. »، عقايدي دارند كه اثبات آن عقايد از راه هاي علمي و تجربي ممكن نيست.

3- روانشناسي علمي است كه در قرن .................. با استفاده از روش هاي ....................... و استفاده از اندازه گيري، رشد و گسترش زيادي پيدا كرد.

4- بحث « ................. » يا بحث « ....................... »، يكي از بحث هاي مهم فلسفه است كه در آن سخن از حقيقت ................. آدمي و قواعد آن در شناخت عالم خارج به ميان مي آيد.

5- بحث « ........................ » از جمله مباحثي است كه ميان فلسفه و روانشناسي پيوند ايجاد مي كند.

6- بحث شناخت يا بحث معرفت، يكي از بحث هاي مهم فلسفه است كه در آن سخن از حقيقت ذهن آدمي و قواعد آن در شناخت ................... به ميان مي آيد و از آن جايي كه « شناخت » يكي از افعال رواني انسان است، همين بحث در ........................................ نيز مطرح مي شود.

7- كدام بحث است كه ميان فلسفه و روانشناسي، پيوند ايجاد مي كند؟

8- دو مسئله اي كه « فلسفه » و « جامعه شناسي » را به هم مربوط مي سازد، كدامند؟

9- چگونه مسئله « اصالت فرد و اصالت جامعه » ميان فلسفه و جامعه شناسي پيوند ايجاد مي كند؟

10- چگونه مسئله « انسان و پايگاه طبقاتي او » ميان فلسفه و جامعه شناسي پيوند ايجاد مي كند؟

11- در مكتب فلسفي ......................... ، انسان مانند يك قطعه موم فرض شده كه در دست شرايط اقتصادي و اجتماعي زمانه ي  خود شكل مي گيرد.

12- اين مطلب كه آيا «جامعه» براي خود وجودي مستقل و متفاوت از افراد جامعه دارد يا نه، يك بحث ............................ است.

13- آزاد بودن انسان يا مجبور بودن و تابع بودن او نسبت به شرايط پايگاه طبقاتي او، يك بحث .......................... است.

14- هر يك از مكاتب زير، حكومت بر مردم را حق چه كسي و يا چه كساني مي دانند؟

 1- ماركسيسم: ........................................

 2- اكثر جامعه شناسان غربي: ................................

  3- اسلام: ......................................................

 4- حكومت ديكتاتوري يا استبدادي: ..................................................

 

15- « فلسفه » و « علم سياست » چه ارتباطي با هم دارند؟

 

16- « فلسفه » و « علم اخلاق » چه ارتباطي با هم دارند؟

17- « فلسفه » و « هنر » چه ارتباطي با هم دارند؟

18- « فلسفه » و « علم حقوق » چه ارتباطي با هم دارند؟

19- هر يك از سؤالات زير در كدام علم و دانش مورد بحث و بررسي قرار مي گيرند؟

 1- « آيا انسان علاوه بر جسم مادي، صاحب يك روح غير مادي نيز هست يا نه ؟» ...............                الف) فلسفه ي هنر

2- « چرا روش تجربه و آزمايش، روشي مطمئن و قابل اعتماد است؟ »  ................                             ب) فلسفه ي جامعه شناسي

3-  « چه كسي حق دارد تا براي مجازات مجرمان قانون وضع كند؟» ................                                ج) فلسفه ي حقوق

4- « چه كسي حق حكومت بر مردم را دارد و چرا؟ »   ..................                                               د) فلسفه ي روانشناسي

5- « چرا راستي و درستكاري خوب و دروغ و خيانت بد است؟ » ................                                     ص) فلسفه ي علوم طبيعي

6- « زيبايي چيست و چه چيزي را بايد زيبا و چه چيزي را بايد زشت دانست؟» ................                  ق) فلسفه ي علم سياست

7- « چرا اشخاص مجرم بايد تنبيه و مجازات شوند؟ »  ..................                                               م) فلسفه ي اخلاق

8-  « آيا اصالت با فرد است يا جامعه؟ » ..................                                                                  و) فلسفه ي اُولي

 

                                   سؤالات درس سوم (فلسفه چيست 3 )؛ فلسفه ي اُولي يا مابعدالطبيعه

 

1- فلسفه عبارت است از كوشش براي فهم علت حقيقي ......................... و درك مباني و اصولي كه علوم ...................... و علوم ..................... بر آنها استوار شده اند.

2- نگاه ..................... ، نگاهي ريشه ياب است و فيلسوف همواره مي كوشد تا از ..................... پديده ها فراتر رود و آنچه را كه در بُن و باطن پديدارهاست بشناسد.

3- مطالعه و بررسي اشياء از هر يك از جهات زير در كدام يك از علوم و دانش ها مورد توجه قرار مي گيرد؟

 1- از نظر «كميت» و «مقدار» در .................... 

  2- از لحاظ «خواص ماده» مثل گرمي و سردي و حركت و سكون در ......................................

 3- از آن حيث كه «زنده اند» در ......................... 

 4- از آن حيث كه «وجود دارند» و «هستند» در ............................

        4- منظور از «مابعدالطبيعه» چيست؟

5- بررسي اشياء در «علوم مختلف» با بررسي آنها در «مابعدالطبيعه» چه تفاوتي دارد؟

6- چه موقع ما قدم در عرصه ي مابعدالطبيعه گذاشته ايم؟

       7- چهار مورد از مسائل مهم فلسفه اُولي را بنويسيد.

       8- اگر در ميان موجودات عالم، ............................ در كار نبود، اصولاً نمي توانستيم اشياء را از همديگر تميز دهيم و اگر ......................... در كار نبود، هرگز نمي توانستيم ميان اشياء همانندي و مشابهت تشخيص دهيم.

9- مهم ترين مصداق فلسفه چيست؟

10-................ و ...................... حقيقي ترين و اصلي ترين مبنائي است كه همه ي خصوصيات اشياء و پديده ها به آن باز مي گردد.

11- هستي شناسي يا   مابعدالطبيعه، كه همانا شناخت احكام ........................... است، در واقع بارز ترين و مهم ترين مصداق فلسفه است.

12- فلسفه ي اُولي سراسر هستي را عرصه ي مطالعه ي خود قرار مي دهد تا به ................................................. احكام آن بپردازد.

13- چرا هستي شناسي يا مابعدالطبيعه، مهم ترين مصداق فلسفه است؟

 

                                             سؤالات درس چهارم (  آغاز فلسفه )

 

1-     نخستین مجموعه‌ها یا قطعه‌هایی که به زبان ....... نگاشته شده از ....... به یادگار مانده است و تأمّلات بشری پیرامون هستی و آغاز و انجام جهان در ابتداء با .......... همراه بود و به ........ بیان شده است.

2-     سرچشمه‌های اندیشه‌های راز گونه بشر را که صبغه ما بعد الطّبیعی دارد در کجا باید جستجو کرد

3-      جاهای خالی را با کلمات مناسب مطابق متن کتاب کامل کنید:

     سرچشمه‌های اندیشه‌های راز گونه بشر را که .................... دارد باید در ................. مردم مشرق  زمین جستجو کرد.

4-      چرا ازیونان به عنوان مهد تفکّر فلسفی یاد می‌کنند؟آیا آغاز اندیشه بشر مربوط به‌زمان خاصّی است؟‌

5-      اندیشه‌های فلسفی مردم مشرق زمین چگونه بوده است؟

6-      فرق اندیشه‌های فلسفی مردم مشرق زمین را با اندیشه‌های فلسفی مردم یونان بنویسید.

7-    نظر برتراندراسل درباره ظهور تمدّن یونانی چیست؟

8-    در قرن پنجم قبل از میلاد چه عاملی سبب بی‌اعتمادی مردم نسبت به دانش و اندیشه شد؟

9-   چرا سوفسطائیان دنبال‌کردن شیوه جهان‌شناسان را بیهوده می‌دانستند؟

10- نظر گزنفون درباره سوفسطائیان چه بود؟

11- نظر سوفسطائیان را درباره حقیقت بیـان کرده و دو شخصیّت معروف سوفسطایی را نام ببرید.

12- مشهورترین شخصیّت سوفسطایی چه کسی بود؟ و چه عقیده‌ای داشت؟

13- منظور پروتاگوراس از جمله «‌انسان معیار همه چیز است» چه بود؟

      * شعار «انسان معیار همه چیز» از چه کسی است و منظور او چه بود؟ 

      * چرا پروتاگوراس معتقد است که انسان معیار همه چیز است؟

14-عقیده پروتاگوراس درباره حقیقت چه بود؟

15- به عقیده پروتاگوراس همه چیز ... است و حقیقت بـه معنای دانش پایـدار ... و حقیقت جنبه ... دارد.

16-عقیده پروتاگوراس و گرگیاس را درباره‌ی حقیقت بیان کنید.

17-عقیده گرگیاس درباره‌ی حقیقت چه بود؟

18- کدام ‌یک از سوفسطائیان شناسایی را انکار می‌کرد؟ ‌عقیده او را در این زمینه بنویسید.

19-توضیح دهید اثرهای منفی عقاید سوفسطائیان در میان افـکار مردم آن زمـان چه بود؟

20-اثرهای (منفی و مثبت) عقاید سوفسطائیان را به طور مختصر بیان کنید.

21- سوفسطائیان چه تأثیر مهمّی در تاریخ فلسفه گذاشته‌اند؟

22- مهد تفکّر فلسفی کجاست؟

23-   زادگاه فلسفه یونانی کجا بود؟ و در چه زمانی پایه‌گذاری شد؟

24-   چه‌چیزهایی بیش ازهمه اندیشمندان نخستین را به خود مشغول می‌داشت؟وتلاش آنها برای چه بود؟

25-  چهار اندیشمند از اندیشمندان نخستین یونان را نام ببرید.

26    چه چیزی سبب پیدایش سوفسطائیان شد؟

27-    چرا روش سوفسطائیان در تاریخ فلسفه بسیار مؤثّر بوده است؟

28  چه کسی در زمان سوفسطائیان، شالوده تفکّر فلسفی اصیل را استوار کرد؟ چگونه این کار را به انجام رساند؟

29-    روش سقراط در احیای تفکّر اصیل چه بود؟

30- چرا سقراط را بنیان‌گذار فلسفه دانسته‌اند؟

32- چرا سقراط را سخنگوی فلسفه دانسته‌اند؟

33- سقراط خود را مأمور به انجام چه کارهایی از جانب خداوند می‌دانست؟

 

                                                سؤالات درس پنجم ( شهيد راه حكمت )

 

 

1- چه كسي اين نداي «هيچ  كس داناتر از سقراط نيست»را از پرستشگاه شنيد؟

1- ليكون             2- ملتوس              3- كرفون           4- آنيتوس

2- سقراط براي درك پيام معبد دلفي چه كرد؟

1- گفتگـو با هموطنان و بيگانگان

2- گفتگـو با جوانان و آزمايش آنها

3- گفتگـو با مدعيان دانايي و آزمايش آنها

4- گفتگـو با بدخواهان و دشمنان

3- سـقـراط از آزمايش كسانـي كـه بـه دانايي مشهـور بودند چـه نتيجه اي گـرفت؟

4- ازگفتگوي سـقـراط با مـلتوس درباره ي تربيت اسب و انسان چـه نتيجه اي مي گيريد؟

5- استدلال سـقـراط در دادگاه آتن درخصـوص انكار خـدايان چـه بـود؟

6- درباره ي موضوع تـرس از مـرگ، سـقـراط تفاوت خـود را با ديگران در چـه مـي دانـد؟

7- مِلِتـوس به هواداري از چـه كساني برخاسته است؟

1- خطـيبان                                                   2- شاعـران

3- وكيـلان                                                   4- پيـشه وران

8- سقـراط نداي غيبي معبد دلفـي را كه گفته بود :«هيـچ كـس داناتر از سقـراط نيست.» چگونه تفسير كرد؟

1- همـه بـايـد از او پيـروي كنند.

2- بـايـد به تربيت جـوانـان همـت گمـارد.

3- مـوظـف است دروغ سـوفسـطائيان را بـرمـلا كنـد.

4- دانـاتـريـن آدميـان كسي است كه بـدانـد هيچ نمي داند.

9- سقراط هدف خود را از گشت و گذار چگونه مطرح مي كند؟

10- سـقـراط بـراي اين كـه ثابت كنـد جوانان را گمراه نساخته چـه مثـالـي زد؟

11- سـقـراط از چـه امـوري مـي هـراسيـد؟

12- به نظر سـقـراط ملاك عمل يا عدم انجام كارها چه مي باشد؟

13- چـه كسـي از سـوي متهم كنندگان در دادگـاه با سـقـراط به مناظـره بـرخاسـت؟

1- گـرگيـاس                                           2- پـريكلـس

3- پـروتاگوراس                                      4- مـلتـوس

14- سـقـراط در دفاعيـه ي معـروف خـود راز دانـايـي اش را چگونـه مـعـرفي مي كنـد؟

1- نسبت بـه نـادانـي خـود آگـاه است.

2- نسبت بـه دانـايـي خـود آگـاه اسـت.

3- دوستـدار دانـايـان است.     

4- دوستـدار دانش عقلـي است.

15- كِرِفون از سروش معبد دلفي چه سوالي كرد وچه پاسخي شنيد؟

16- از نظـر سقـراط داناترين آدميان چـه كسي است

17- به نظر سـقـراط وظيفـه ي قاضـي .............. و وظيفـه ي خـودش .............. است.

18- چـه عواملي باعـث شـد تا توطئه اي عليه سـقـراط طراحي شـود و او بـراي محـاكمه به دادگـاه فرا خوانده شود؟

19- از نظـر سـقـراط داناي حكيـم كيست؟

1- خـداونـد                                           2-  سـقـراط

3- سـروش معبد دلفي                            4- كـرفـون

20- در نظر مـلتوس ، جـرم سـقـراط چـه بـود؟

1- انكارخدايان مورد اعتماد و سخن از خدايي جديد

2- تحريك جوانان بر شورش ، عليـه وضـع موجـود

3- اعتقاد نداشتن به پيام معبد دلفي

4- اعتقاد نداشتن به جهـان ديگـر

21- نمايندگان متهم كنندگان سـقـراط چه كساني بودند و هركدام نماينده ي چـه قشري بـودنـد؟

22- مخالفان سـقـراط درباره اش چـه عقيده اي داشتند و به نظر وي علـت تهمت هايي كـه به وي مي زدنـد چـه بـود؟

23- راز پيـام سـروش معبـد دلـفـي در مـورد سـقـراط چـه بـود؟

24- سـقـراط در مـورد تـرس از مـرگ بـه چـه چيـزي اعتقاد داشت؟

25- كـدام بيـان بـا مبانـي انـديشـه ي سـقـراط مـوافقـت نـدارد؟

1- مخاطب خـود را بـه ناداني اش متوجه مي كـرد.

نویسنده: فاطمه صادقي ׀ تاریخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:,

׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

عنوان مقاله: مُثُل افلاطون

فاطمه صادقی - زنجان

تعريف لغوي و اصطلاح مُثُل

لفظ مُثُل، اصل آن از كلمه « ايده » 1در زبان يوناني به معني وجود في نفسه، وجود واقعي گرفته شـــده كه در زبان قديــم يوناني به كار

 مي رفته و به يك سلسله حقايق ماوراء مادي اطلاق مي شده است. بعدها اين كلمه را در زبان عربي به مثل و بعضي جاها به صور ترجمه كرده اند. 2

آيا اين كلمات ترجمة رسايي هستند يا نه، خود امر ديگري است. به هر حال اين دو كلمه را در ترجمه آن به كار برده اند. كلمه «ايده» در اصل يوناني است و معاني مختلفي از قبيل: ظاهر، ‌شكل،‌ نمونه، تصور، انديشه و غيره برايش ذكر شده است و از اصل يوناني «‌ايده ئيسو» كه به معناي ديدن است، ‌مشتق شده است.

« اول كسي كه در اصطلاحات فلسفي، اين كلمه را به كار برده، ‌افلاطون است كه به اعتبار يكي از معناي لغوي آن، (نمونه) آن را در مورد يك سلسله حقايق مجرّده كه خود قائل بوده و امروز در ميان ما به نام «‌ مثل افلاطوني » معروف است، استعمال كرده است. افلاطون براي هر نوعي از انواع موجودات جهان ماده، يك وجود ‌مجرّد عقلاني كه افراد محسوسه آن نوع، پرتو او و او نمونه كامل آن افراد است، قائل است و او را « ايده » - ‌كه متـــرجمين اسلامي مثــال، ترجمه  كرده اند- مي خواند »3  

نكته اي كه تذكرش در اينجا ضروري مي باشد، ‌اين است كه بدانيم منظور افلاطون از مثال، مرتبه اي از عوالم كه بين عالم مجرّدات يا مفارقات و عالم ماده واقع شده نيست. همچنين منظور وي از مثال، صور كلي ذهني هم نيست. تعبير صحيح مثل افلاطوني، ‌فرد مجرّد عقلاني است. اين بحث مربوط به عالم عين است. يعني مربوط به عالم غيب است كه آيا هر نوعي كه در شهادت افرادي دارد، در غيب و ملكوت هم فردي متناسب با همان عالم غيب و ملكوت دارد يا ندارد؟

بحث ديگر، ‌بحث كلي است كه مربوط به عالم ذهن است.

در فلسفه،‌كلمه مثال و مثل در دو مورد به كار برده شده است. ‌توضيح آن كه افلاطون با توجه به اين كه موجودات اين عالم همواره در معرض فنا و زوال بوده و متغيّر و متبدلند،‌گفته است هر يك از موجودات داثره فانيه اين عالم را صورتي است مجرّد در عالم مثال كه اصول ثابت و دائم و لايتغير اين موجودات داثره فانيه اند و حافظ آنهايند و دائماً به واسطه آن صور از ذات حق، فيض به موجودات مي رسد. مراد او از اين تجريد، تجريد به حسب وجود است نه به حسب عقل كه از معاني باشد. مراد افلاطون اين است كه موجودات را وجود ديگري است. بنابراين مثال و مثل در دو مورد به كار مي رود از اين قرار:

1- مثل نوريه كه همان صور علميه اشياء باشد كه مثل الهيه گويند و مجرّد و مفارق هستند.

2- صور شبحيّه كه عالم مثال باشد، قوالب مثالي هم گويند كه داراي مقدار مي باشند و لكن داراي ماده نمي باشند؛ مانند صور در آينه و خيال منفصل.

 

ماهيت مثل - تعريف مثل

در تبيين ماهيت مثل لازم است در آغاز تعاريف مختلفي را كه از مثل شده است، ‌بيان كنيم و سپس به بحث در جزئيات اين نظريه وارد شويم. تعاريف ذيل بعضي از آن تعاريف است كه همه اين تعاريف در اصول با هم وحدت دارند:

« اساس حكمت افلاطون براين است كه محسوسات ظواهرند نه حقايق و عوارضند و گذرنده، نه اصيل و باقي و علم بر آن ها تعلق نمي گيرد، بلكه محــل حــدس و گمانند و آن چه علم بر آن تعلق مي گيرد، عالم معقولات است به اين معني كه هر امري از امور عالم چه مادي باشد؛ مثل حيوان و نبات و جماد، چه معنوي باشد؛ مانند درشتي و خردي و شجاعت و عدالت و غيرها، اصل و حقيقتي دارند كه سرمشق و نمونه كامل اوست و به حواس درك نمي شود و تنها عقل آن را در مي يابد و آن را در زبان يوناني به لفظي ادا كرده كه معني آن صورت است و حكماي ما مثال خوانده اند. »1

« اساساً، مثل يا صور آن ذوات يا الگوهاي ابدي، لايتغير و غير مادي هستند كه اشياء محسوس عيني كه ما مي بينيم تنها كپي هاي ضعيفي از آن ها هستند»2

« ان افلاطون، في كثير اقاويله، ‌يؤمي الي ان للموجودات صوراً مجرّده في عالم الاله، و ربها بسميماه المثل الالهيه و انها لاتدثر و لا تفسد، و لكنها باقيه، و ان الذي يدثر و يفسد انما هي هذه الموجودات اللتي هي كائنه » 3

افلاطون در بسياري از گفته هايش اشاره دارد به اين كه موجودات صورت هاي مجرّدي در عالم الوهيت دارند، كه آن ها را مثل الهي مي نامند و آن ها نه تغيير مي يابند و نه فاسد مي شوند، و باقي هستند و آن چه كه دگرگون مي شود و فاسد مي شود، همين موجودات ( محسوس ) هستند كه در اعيان موجودند.

افلاطون مي گويد: هر گاه تعداد كثيري از افراد نام مشتركي داشته باشند، داراي يك مثال يا صورت مطابق نيز خواهد بود. و اين مفاهيم كلي صرفاً مفاهيم ذهني نيستند، بلكه به واسطه آن ها، ذوات عيني را درك مي كنيم. بــه عبـارت ديگر در نظـر افلاطون متعلّقـاتي كـه ما در مفـاهيم كلي درك مي كنيم،‌ متعلّقاتي كه علم با آن ها سرو كار دارد، مثل عيني يا كليات قائم به خود هستند كه در يك عالم متعالي، يعني جدا از اشياء محسوس موجودند.

چنان كه ملاحظه مي شــود در تعـاريف مــذكور نكـاتي مورد توجه است؛ از جمله اين كه يك نحو «جدايي» ‌بين عالم محسوس و اشياء محسوس و عالم مثل و ذوات و واقعياتي ماورائي وجود دارد و مراد از جدايي، ‌عملاً جدايي مكاني است. اشياء محسوس روگرفت هاي واقعيات كلي يا بهره مند از واقعيات كلي هستند، اما واقعيات كلي در مقرّ ثابت آسماني خود جاي دارند، و حال آن كه اشياء محسوس دستخوش دگرگونيند و در واقع هميشه در حال شدن (صيرورت ) هستند و هرگز به نحو درست نمــي تــوان گفت، مي بــاشند. مثــل در مقـّـر آسمــاني خود از يكديگر جدا و از ذهن هر « متفكر» ي نيز جدا وجود دارند. كه در اين صورت جهان واقعي تجربه ما به طوري موجه، مضاعف مي شود.1

 

دلايل جدايي مثل از اشياء محسوس

از مطالب مهمي كه در اين جا مطرح است، جدايي بين مثل و اشياء محسوس است كه از همه تعاريف مذكور اين نتيجه حاصل مي شود. و دلايل چندي نيز مي توان بر مؤيد بودن جدايي مثل از اشياء محسوس اقامه كرد كه به صورت ذيل مطرح مي شود: .

 

1-    روش سخن گفتن افلاطون درباره مثل به طور واضح دلالت دارد بر اين كه آن ها در قلمروي جدا وجود دارند. بدين گونه در فيدون تعليم مي كند كه نفس، ‌پيش از اتحاد با بدن در قلمروي متعالي وجود داشته، جايي كه نفس، هستي هاي معقول قائم به ذات مثل را كه ظاهراً تعداد كثيري از ذوات « جدا» و منفصل تشكيل داده اند، مشاهده مي كرده است.

فرآيند معرفت يا كسب دانش، اساساً عبارت از ياد آوري مثلي است كه نفس در حالت وجود قبلي خود به وضوح مشاهده كرده است.

2-    ارسطو در ما بعدالطبيعه1 ادعا مي كند كه افلاطون مثل را «‌جدا كرد»، ‌در صورتي كه سقراط چنين نكرده بود. وي در انتقاد خود از نظريه مثل، همواره فرض مي كند كه بنابر نظريه افلاطونيان، مثل جدا از اشياء محسوس وجود دارند. مثل، واقعيت یا جوهر اشياء را تشكيل مي دهند، ارسطو مي پرسد: پس چگونه مثل كه جوهر اشياء اند، مي توانند جدا وجود داشته باشند؟

3- در تيمائوس افلاطون صريحاً مي گويد كه خدا يا « صانع » ‌اشياء، اين عالم را بر طبق الگوي صور مي سازد. اين زمان و مكان و جدايي مكاني در مورد آن چيزي كه ذاتاً معنوي و روحي است به سادگي به كار نمي رود. در مورد آن چيز كه برتر از مكان و زمان است، ما حتي حق نداريم بگوييم كجاست. آن هيچ جا نيست، يعني وجود مكاني ندارد. بنابراين به نظر مي رسد «‌جدايي» درمورد ذوات افلاطوني، واقعيتي وراي واقعيت ذهن مفهوم انتزاعي را در بر دارد. اين اظهار نظر، كه اگر ذوات افلاطوني واقعي هستند بايد در جايي باشند، ابلهانه است. 1

چون افلاطون ناگزير بود به زبان انساني سخن گويد، طبعاً واقعيت ذاتي و استقلال مثل را با اصطلاح مكاني بيان كرده است، ليكن منظور وي اين نيست كه مثل مكاناً جدا از اشياء هستند. تعالي در اين زمينه يعني اين كه مثل با جزئيات محسوس تغيير نمي كند و از ميان نمي روند. همان طور كه تعالي خدا مستلزم آن نيست كه خدا در مكاني باشد، متفاوت با مكان هاي اشياء محسوسي كه آفريده است، اين تعالي هم بدين معني نيست كه مثل در مكان آسماني خاص خود باشند.

بنابراين در ارتباط با جدايي مثل و مكانمند بودن آن ها بايد گفت؛ به كار بردن اين دو كلمه ناشي از محدوديت هاي زبان ما و مأنوس بودن حواس و ذهن ما با اشياء محسوس و مكاندار است. بنابراين اگر بخواهيم لفظ جدايي يامكاندار بودن را كه مخصوص اشياء محسوس و مادي است به كار ببريم، بايد معني اين الفاظ را تعالي ببخشيم. مثلاً  لفظ جدايي را به اين معني به كار ببريم كه داراي وجود مستقل است، يعني در حالي كه اشياء جزئي متغير و ناپايدارند، مثل اين اشياء از هر گونه تغيير و دگرگوني مصون است و اين متغير و دگرگون بودن جزئي و ثابت و لايتغيّر بودن مثل آن ها، نشانة اين است كه يك نحو جدايي بين اين دو متصوّر است كه به معني مستقل بودن اين دو از همديگر است. لذا ما نبايد محدوديت هاي ذهن و زبان بشري را به حساب نادرست بودن نظريه مثل بگذاريم. به اين صورت اشكال امكان داشتن و جدايي مثل از اشياء حل مي شود.

قول دلالت مي كند بر اين كه صور يا مثل جدا وجود دارند، نه تنها از اشياء محسوس كه از روي آن ها الگو گرفته اند، بلكه هم چنين جدا از خدا كه آنها را الگوي خود قرار مي دهد . بنابراين آنها به اصطلاح معلق در هوايند.

منتقدان مي گويند اعتقاد به جدايي بين مثل و اشياء محسوس، لوازم و تبعات لاينحلي به دنبال دارد كه مي توان آنها را به صورت ذيل مطرح كرد:

الف اعتقاد به چنين امري، ‌لازمه اش اين است كه عالم واقعي مضاعف مي شود.

ب لازمه ديگر چنين باوري، اين است كه تعداد كثيــري ذوات قــائم به خود، بدون هيچ مبناي ما بعدالطبيعي كافي وجود داشته باشد، زيرا آنها مستقل از خدا هم هستند.

ج با وجود اين عقيده، قادر به تبيين دقيق رابطه مثل و اشياء محسوس نيست.

د- در تبيين رابطه مثل با يكديگر، مثلاً رابطه نوع با جنس، دريافتــن اصل واقعي وحدت، محقق نمي شود. در ارتباط با اين انتقــادها بايد خاطر نشان شود كه اين منتقدان اين حقيقت را فراموش مي كنند كه افلاطون به وضوح دريافت كه كثرت مثل به اصل وحدت نياز دارد و كوشيد تا اين مسأله  را حل كند.

تبيين جدايي مثل

در ارتباط با جدايي مثل و اشياء محسوس در پاسخ به استدلال اوّلي كه در اين باره مي شود كه روش سخن گفتن افلاطون درباره مثل به طور واضح دلالت بر جدايي مثل و اشياء دارند، بايد گفت اين حقيقتي انكار نكردني است كه نحوه بيان افلاطون درباره مثل و « جدايي » مثل از اشياء محسوس را

 مي رساند، اما اين « جدايي از » فقط به اين معني است كه مثل، ‌واقعيتي مستقل از اشياء محسوس دارند. سخن بر سر اين نيست كه مثل مكاني هستند و اگر به طور دقيق سخن گوييم،‌آن ها به همان اندازه كه در اشياء محسوس اند، خارج از اشياء محسوس نيز هستند، زيرا بنا به فرض، غير جسماني اند و ذوات غير جسماني نمي توانند در مكاني باشند. مقولات استدلال دومي كه منتقدان براي جدايي مثل از اشياء محســـوس به كار مي بردند، نظريه وجود قبلي نفس و فرآيند «‌تذكّر » در معرفت شناسي است. گفته شد منتقدان از اين كه افلاطون فرآيند تعليم را عبارت از تذكّر دانسته و قائل بوده كه نفس وجود قبلي داشته و ‌قبلاً با مثل در عالم مثل آشنايي داشته و سپس به خاطر آميختــه شــدن با جسم، دچــار نسيان و فراموشي شده و در اثر تعليم، فراموش شده هاي قبلي را يادآوري مي كند،‌ نتيجه گرفتند كه مثل از اشياء محسوس جداست. در پاسخ به اين انتقاد مي توان گفت كه ما نبايد اهميت چنداني به اين نظريه بدهيم، چون همان طور كه مي دانيم افلاطون گاهي اوقات «‌اسطوره »‌ به كار مي برد و بياني احتمالي ارائه مي داد و قصدش آن نبود كه با همان دقت و صحت مطالب مستدّل علمي در نظر گرفته شود. شايد بتوان نظريه افلاطون را در باره وجود قبلي چنين توجيه كرد كه از نوع اساطير است. اما محق نيستيم ادعا كنيم كه اين نظريه واقعاً افسانه است. ‌با وجود اين حتي اگر نفس وجود قبلي داشته و صور را در آن حالت وجود قبلي نظاره مي كرده است،‌ نتيجه اين نمي شود كه صور يا مثل در جايي هستند،‌ مگر به طور استعاره و مجاز. به علاوه نتيجه اين نمي شود كه صور يا مثل ذواتي « جدا»‌ هستند،‌ زيرا همه آن ها نمي توانند در يك اصل هستي شناختي وحدت  داخل باشند.

درباره بيانات ارسطو در مابعدالطبيعه كه صراحتاً قائل به اين است كه افلاطون معتقد به جدايي بين مثل واشياء محسوس است، نيز بايد گفت كه ارسطو آن چه را كه افلاطون در آكادمي تعليم مي كرده، به خوبي مي دانسته و كودن نبوده است. بي معني است اگر گفته شود كه گويي دانش غير كافي ارسطو درباره پيشرفت هاي رياضي معاصر، ناگزير منجر به آن شده است كه او نظريه افلاطون درباره صور را دست كم در جنبه هاي غير رياضي آن تحريف كند. ممكن است وي نظريات رياضي افلاطون را كاملاً فهميده يا نفهميده باشد، تنها از اين امر نتيجه نمي شود كه او در تفسير خود از هستي شناسي افلاطون، مرتكب اشتباهي بزرگ و فاحش شده است. ما نمي توانيم قول ارسطو مبني بر جدايي مثل از اشياء را حمل بر جهالت وي بگيريم و ناديده از كنارش بگذريم و نيز مواظب باشيم آن چه منظور ارسطو از جدايي بوده را به طور قبلي1 فرض و قبول نكنيم .

 آيا انتقاد ارسطو از نظريه افلاطون، مستلزم آن است كه خود افلاطون نتايجي را كه مورد اعتراض ارسطو بوده، گرفته است يا نه؟ بايد دقت شود كه آيا نظريه افلاطوني، منطقاً چنين نتايجي را به دنبال دارد؟ ولي همين اندازه بايد توجه داشته باشيم كه ما بايد اين پندار را از اذهان خود بيرون كنيم كه ارسطو ابله نالايقي بوده و نتوانسته فكر درست استاد را بفهمد. ممكن است وي عادل و منصف نبوده باشد، ولي ابله نبوده است.2

در مورد سومين استدلال كه بر جدايي مثل از اشياء محسوس اقامه شده، كه گفته مي شود چون صانع «‌دميورژ» يعني علت فاعلي نظم جهان، اشياء اين عــالم را از روي صــور، به عنوان علت نمونه اي مي سازد، بنابـــر اين صــور يا مثل نه تنها جدا از اشياء اين عالم اند، بلكه اگر صانع عالم را « خدا » بناميم، خارج از خدا نيز هستند، بايد گفت كه گر چه زبان افلاطون در تيمائوس يقيناً مستلزم ايـن تفـسيـر اسـت، دليـلي داريـم كـه فكـر كنـيم صانــع تيمـائـوس يك فرض است و « خداشناسي»3 افلاطون نبايد زياد مورد تأكيد قرار گيرد. نكته ديگري كه بايد مورد توجه قرار گيرد اين است كه نظريه افلاطون دقيقاً‌ همان نيست كه در محاورات ارائه شده است، ‌بلكه افلاطون نظريه خود را در درس هاي خود بسط داده كه به ندرت در محاورات ديده مي شود. بنابراين بايد بفهميم كه واقعاً نظريه افلاطون در باب مثل چه بوده است.

تبيين جنبه هاي مختلف نظريه مثل

در تبيين نظريه مثل گفته شده كه تنها به ياري عقل مي توان به حقيقت دست يافت نه به ياري حواس بدني و حقيقت به نظر افلاطون ذوات اشياء هستند كه هميشه يكسان باقي مي مانند. مثل ذات زيبايي و خير كه هميشه ثابت و يكسان است و از اشياء محسوس و زيبا و امور خير جداست. اين امر كه آدمي قادر به حكم درباره اشياء كما بيش زيبا و برابر است، مستلزم شناخت مقياس1 يعني شناخت ذات زيبايي يا برابري است. از مهم ترين انتقادهايي كه به اين نظريه گرفته شده، بحث كيفيت ارتباط مثل است.

 

كيفيت ارتباط مثل

از جمله مسائلي كه منتقدان نظريه مثل اهتمام زيادي به آن دارند، كيفيت ارتباط مثل است كه اين كيفيت را از سه جهت مي توان مورد بحث قرار داد:

1-     كيفيت ارتباط مثل با اشياء

2-     كيفيت ارتباط مثل با يك ديگر

3-     كيفيت ارتباط مثل با خدا     

جنبه انتولوژيك مثل

افلاطون جهان را به محسوس و معقول تقسيم مي كند. جهان محسوس، جهان كثرت و محل كون و فساد است. در آن موجودات جزئي، مردد ميان هستي و نيستي اند و در ميان اضداد شناورند. زيبايي و عدل آميخته به وجود و عدم اند. از جهتي زيبا و عدل و از جهتي زشت و ظلم اند. جهان معقول يا مثل، حقايقي كامل، بسيط، آرام و روشنايي محض اند. ذوات ابدي هستند. از طريق حواس حاصل نشده و از اين جهت از مقولات ارسطويي برترند. تمام مثال ها در مثال خير و نيك، يك دستگاه منظم و يگانه اي را به وجود مي آورند. لذا از اين جهت از وحدت برخوردار هستند. وحدت و كثرت متضمن يكديگرند كه در سلسله طولي هر چه بالاتر رويم از تعدد و كثرت و نقصان كاسته مي شود. 1

ويژگي هاي مثل افلاطوني 2

1-     مثال ها معقولند، يعني فقط از طريق عقل قابل شناسايي اند.

2-     حقايقي قائم به خود و ذوات اشياء عيني هستند.

3-     از ثبات و دوام برخوردارند و دست خوش كون و فساد و صيرورت و تبدّل نمي شوند.

4-     كليات اجناس اند و اشياء جزئي، مطابقي در حقيقت مثل دارند.

5-     جدا و مستقل از جزئيات اند.

6-     از فعليت و كمال تام برخودارند و اشياء محسوس رونوشت هاي ناقصي از‌ آن هستند.

7-     الگوي اصلي و علت غائي اشياء محسوس اند.

8-     متعلّق اصلي معرفت اند.

9-     مثلِ اعداد اند، يعني بر حسب انواع در اجناس مرتب شده و با نظمي خاص به هم پيوسته و داراي درجات و مراتب اند.

 

مشابهت ها و تفاوت مثل با مفاهيم كلي

در رابطه با مشابهت هاي مثل و مفاهيم كلي بايد گفت كه:

اولاً‌: هر دو از تجرّد تام برخوردارند، يعني از ماده و اعراض قائم به ماده مبري هستند. مكان و وضع و جهت و بُعد نداشته و زمان و امتداد نیز ندارند.

ثانياً: اين كه مفاهيم كلي نيز مانند حقايق مثالي كمالات حقايق مادون خود را دارا هستند.

بعد از بيان تشابه ميان مثل و كلي تفاوت آن ها را بيان مي كنيم مبني بر اين كه:

اولاً‌: مثل از تجرّد تام برخوردارند، يعني علاوه بر اين كه تعلقي به ماده ندارند، در عين حال در تجرّد، حاجتي به غير ندارند.

ثانياً:  امري خارج از ذات موجب تجرّد مثل نمي گردد، در حالي كه كلي طبيعي در خارج با اعراض آميخته است، عاري از ماده نيست.

ثالثاً:  ذهن انسان آن را از ماده و عوارض جدا مي سازد.1

 

سير اجمالي تاريخ مثل در فلسفه اسلامي

با طلوع خورشيد اسلام و بعثت پيامبر اكرم (ص) در قرن ششم ميلادي در جامعه غرق در تاريكي جهالت و ضلات آن روز عربستان، و با توجه به تأكيد مكتب حيات بخش اسلام به مسأله  تعليم و فراگيري علوم در رشته هاي مختلف و شكستن محدوديت هاي زماني و مكاني و غيره براي فراگيري علوم ، حكما و انديشمندان اسلامي از آغاز اهتمام فراوان به يادگيري فنون و علوم در رشته هاي مختلف داشتند. مكتب رهايي بخش اسلام با تكيه بر اصول و مباني خويش و با توجه به آيات و روايات كه همگي ، حكايتگر آزادي معقول و منطقي و بهره گيري مفيد و سازنده اين مكتب در برخورد با فرهنگهاي بيگانه است ، دست علما و دانشمندان را در بهره گيري از فرهنگهاي بيگانه استفاده از علوم و فنون و ابداعات و اختراعات آنها بازگذاشت تا به اين وسيله موجبات رشد و شكوفايي هر چه سريعتر فرهنگ و تمدن اسلامي را فراهم آورده . اسلام راه صحيح و موضعگيري درست در برخورد با فرهنگهاي بيگانه را به پيروان خودش آموخت . به آنها ياد داد تا با بررسي دقيق مكاتب و فرهنگها ، ضمن طرد كردن عناصر مضّر و نادرست آن مكتب ، عناصر مفيد آنها را جذب و با هضم كردن آن عناصر و ضميمه كردن آنها به فرهنگ خويش هويت اسلامي به آنها ببخشد و از اين طريق فرهنگ اسلامي را بسط و گسترش دهند.

در صدر اسلام به ويژه قرن دوم هجري بحثهاي عقلي و كلامي بين مسلمانان ، بخصوص معتزله و شيعيان عليرغم مخالفت هاي اهل حديث ، رواج و رونق زيادي پيدا كرد . پيوسته اين نزاع و درگيري و مجادله وجود داشت كه در مسائل اساسي و اصولي دين بايد اهل تحقيق بود يا اهل تسليم و تعبد. شيوه و سنت عملي پيامبر و تأكيد قرآن بر عقل و ارج دادن به خردمندان موجب گرديد تا روش عقلي و استدلالي به عنوان روش منطقي و صحيح مورد قبول اكثر مسلمين واقع شود.

در نيمه دوم قرن دوم هجري ، دوراني به نام دوران ترجمه آغاز شد كه آثار خارجي از زبانها يوناني ، عبري ، فارسي ، هندي و غيره به زبان عربي ترجمه شد . از جمله آثار ترجمه شده به زبان عربي آثار فلسفي فيلسوفان يوناني مانند افلاطون و ارسطو بود . دانشمندان و حكما اسلامي با مطالعه آثار ترجمه شده به تجزيه و تحليل و نقد و بررسي آراء آنها پرداختند مشكل بودن مفاهيم فلسفي و نداشتن معادلهاي مناسب براي واژه هاي فلسفي ترجمه شده ، در آغاز فهم اين مسائل را دشوار ساخته بود . ولي روحيه حقيقت جويي و هوش و ذكاوت سرشار نوابغي چون فارابي و ابن سينا و تأكيدو اصرار اسلام باعث شد تا اين مسائل در سطح وسيعي بين مسلمانان مورد بحث واقع شود . از جمله مسائلي كه از همان آغاز مورد توجه قرار گرفت مثل افلاطون بود . شايد نخستين كسي كه به صراحت در اين مورد اظهار نظر كرد ،‌ابونصر فارابي باشد .

ولي بحث پيرامون اين مطلب همواره بين حكماي اسلامي وجود داشته و وجود دارد . در آثار اكثر دانشمندان و حكماي اسلامي در طول حدود دوازده قرن ، نعمه هاي موافقت و مخالفت با اين انديشه را مشاهده مي كنيم. اساساً همه كساني كه خواسته اند تنها با تكيه بر عقل به اين مسأله  نظركنند موضعگيري در مقابل آن داشتــه اند كــه در ايــن مورد مي توان به اكثر مشائين ، خصوصاً سر دسته و نماينده آنها ابن سينا اشاره كرد كه به شدت با آن مخالفت ورزيده است . در مقابل كساني كه با شيوه كشف و شهود قدم در اين راه گذاشته اند موضعي موافق در قبال مثل داشته اند و به شدت از آن دفاع كرده اند. و براهين در اثبات آن اقامه كرده اند در اين مورد مي توان به حكماي اشراق بخصوص شيخ اشراق و بعد از آنها به صدرالمتألهين  اشاره كرد كه به دفاع از اين نظريه پرداخته اند.

نكته ي ديگري كه لازم است ذكر شود اين است كه اين نظريه به طور مستمر در طول تاريخ فلسفه اسلامي همواره مورد توجه بود . و از سوي اكثر حكماي صاحب نام مطرح شده است . به طوريكه در آثار فارابي ، ابن سينا، شيخ اشراق ، مير داماد ، ملاصدرا ، حاج ملا هادي سبزواري و حتي در نهايه الحكمه علامه طباطبايي نيز به اين مسأله  پرداخته شده است . و اين خود نشانگر اين است كه اين انديشه بيانگر حقايق والايي است كه در متون ديني حداقل مخالفتي با آن ديده نمي شود.

 

 منابع و ماخذ

1- نجفی افرا ، م ، 1372 هـ . ش ، مقاله مثل از افلاطون تا علامه ، قم،کیهان اندیشه ، شماره 68 .

2- کاپلستون ، ف  ، 1368 هـ . ش، تاریخ فلسفه یونان و روم ، ترجمه مجتبوی ، ج ، تهران ، علمی و فرهنگی و سروش  ، جلد اول، چاپ دوم.

3- ارسطـو ، 1367 ( هـ .ش )، ما بعدالطبیعه ، ترجمه خراسانی ، ش ، تهران ، نشر گف

نویسنده: فاطمه صادقي ׀ تاریخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

 

تاريخچه منطق
 
شروع منطق از زمان ارسطو مي باشد، البته به صورت مدوّن. اما چنان نيست كه منطق با ارسطو آغاز شده باشد. منطق مدوّن با ارسطو آغاز شده است. پيش از ارسطو در قرن پنجم پيش از ميلاد در يونان كه در واقع مهد منطق بوده است، يك جو مشتقّي به لحاظ پديد آمدن آراء و انديشه هاي گوناگون شكل گرفته بود و ميلي براي انكار دانش و علم در گروهي به نام سوفسطائيان وجود داشت. سوفسطائيان محور دانش را انسان مي دانستند و مي گفتند: صدق و حق براي آن سخني است كه بر ديگر سخنان و آراء غالب شود. اين افراد در كارهاي سياستي و حكومتي دست داشتند، به خصوص در دعاوي حقوقي يا وكيل حقوقي. اين ها بر اساس مبناهايي كه داشتند، در صورتي كه بر حريف غلبه پيدا مي كردند، پيروز مي شدند. اين جوّ پديد آمده در يونان بعضي از افراد را آزار مي داد. يكي از اين افراد سقراط بود. او از اين وضعيت راضي نبود او معيار صدق و كذب را غلبه بر ديگري نمي دانست. او به دنبال معرفت درست بود. اگر چه در همان حدي كه تلاش مي كرد، مورد حسد سوفسطائيان واقع شد. سقراط هم فدايي اين افراد شد و به چيز قابل و درستي دست نيافت.
آن چه براي سوفسطائيان دست آويز بود، اين است كه؛ جهان مداوم در حال تغيير است و هيچ چيز ثابتي وجود ندارد و هيچ معرفت ثابتي هم نداريم، پس مي توانيم بر اين تكيه کرده و ديگر آراء را از گردونه رقابت خارج كنيم.
بعد از سقراط، افلاطون كه شاگردش بود، راه او را ادامه داد و مهم ترين دغدغه اش در مقابل سوفسطائيان اين بود كه؛ متعلَق معرفت چیست؟ چه امر ثابتي مي توان پيدا كرد كه بگوييم متعلَق معرفت است؟ افلاطون عقیده داشت که؛ درست است جهان در حال تغيير است، ولي جهاني داريم به نام عالم مُثُل كه ثابت و جاودان است، پس معرفت وقتي صادق است كه مطابق با عالم مثل باشد.
براي اثبات عالم مُثل از تذكره يا ياد آوري استفاده مي كنيم. ما در عالم مُثل معرفت پيدا مي كنيم و فقط در اين عالم كافي است مورد تذكره واقع شويم. اين حرف افلاطون ما به ازاء معلومات و علم را از دسترس خارج كرد و عالم طبيعت را كه ما با حواس خود مي توانيم به آن آگاهي پيدا كنيم را متعلَق علم ندانست و ارزش آن را انكار كرد. به همين دليل بعد از افلاطون ارسطو شديدترين مخالفت ها را با افلاطون در مورد عالم مُثل داشت. مي گويند افلاطون دانش را از آسمان به زمين آورد و معلوماتش آسماني است، در حالي كه ارسطو مي گفت: منشأ معلومات و دانش ما حواس است که در اين جهان به دست مي آوريم. متعلَق علم و واقعيات همين اشياء محسوس است. ارسطو در مقابل سوفسطائيان، ذات و ماده را مطرح كرده و بين ذات و عوارض شيء تمايز قائل شد. گر چه در عالم، تغيير صورت مي گيرد، ولي اين تغييرات در عوارض است و ذات ثابت است. متعلَق معرفت ذات اشياء است. وقتي ذات را شناختيم به آن علم پيدا كرده ايم. غير از ذات، عوارضي هم دائمي هستند و تغيير نمي كنند. ما در تصديقات و در دانش استدلال با اين عوارض ذاتي سر و كار داريم. منطق ارسطو بر اساس ذاتيات و عوارض ذاتي است. ارسطو بر همين مبنا نظريه ماده و صورت را بیان کرد و گفت كه دانش ممكن است و متعلَق ثابت مي توان برايش پيدا كرد و روشي را براي پژوهش و تحقيق و پرهيز از خطاهاي فكر ارائه كرد و در چند مقاله پراكنده تدوين كرد.
بعد از ارسطو، يكي از شارحان به نام اسكندرافرودیسي، شش مقاله از مقاله هاي ارسطو را كنار هم جمع كرد و آن ها را «ارغنون يا ارگانون» ناميد. اين رساله هاي شش گانه نامشان به ترتيب: 1- مقولات 2- قضايا يا عبارات 3- قياس يا تحليلات اولي 4- برهان 5- جدل 6- سفسطه است. ارسطو دو رساله ديگر داشت كه اسكندر آن ها را جزو اين ها قرار نداد (شعر و خطابه). بعد از ارسطو مكتبي به وجود آمد كه به آراء ارسطو انتقاد كردند. اين مكتب رواقيون بود. اشخاصي مثل؛ فيلون، خروس پوس، دئوروس از منتقدان آراء ارسطو هستند.
ارسطو بيشتر در منطق و آثار منطقي و دا نشش به دنبال اوصاف اشياء بود. به دنبال تأثير و تأثّر اشياء بر يك ديگر نبود. ارسطو فقط قضايا ی حملي را قبول داشت و قياس شرطي را قبول نداشت. فكر مي كرد اگر بخواهيم تأثير و تأثر ات اشياء را بر هم بسنجيم، با قضاياي شرطي سرو كار داريم. مثل: حرارت بر آهن ç انبساط
قضاياي حملي فقط حكم به اندراج مي كند. موضوع در طبقه محمول است يا نه؟ ارسطو نظريه مقولات را داشت. ما در علم، كارمان اين است كه اشياء در كدام يك از مقولات عشر قرار مي گيرند. علم ارسطو علم طبقه بندي است.  
 
رواقيون - مگوريان
رواقيون مقولات را قبول نداشتند. اين كه اشياء پراكنده هستند و دانش بايد روابط بين آن ها را پيدا كند. چون قضاياي شرطيه روابط بين اشياء را مشخص مي كند. مگوريان در باب قضاياي شرطيه تأمل مي كردند و محصول دانش آن ها به منطق ارسطويي اضافه شد.
 
 منطق اسلامي
 آن چه به دست مسلمانان رسيده و ما به آن منطق اسلامي مي گوييم، مجموعه اي از آراء ارسطو و رواقيون و برخي ديگر از حكما يا منطقيون اسكندريه كه آراء ارسطو و رواقيون را تكميل كردند، است. كساني مانند فارابي كه از قدماي منطق است را نمي توان صاحب منطق خاصي دانست. ابن سينا هم كه آراء ارسطو و ... به دستش رسيد و آن را بسط داد، مثل ديگران داراي مكتب جديدي شد. او دو كار مهم در منطق انجام داد. ابن سينا نظريه هاي قياس هاي شرطي اقتراني را مطرح كرد. قياس استثنايي را رواقيون پي برده و به آن قياس شرطي مي گفتند كه ابن سينا، نام قياس استثنايي شرطي را به آن داد.
ابن سينا منطق نه بخشي را به منطق دو بخشي تقسيم كرد و اين مهم ترين اقدام ابن سينا بود. آثار منطقي ارسطو در واقع رساله هاي پراكنده اي بودند كه پس از او جمع آوري شدند و كنار هم قرار گرفتند. اين شش رساله را اسكندر كنار هم قرار داد و ارغنون ناميد. دو رساله ديگر ارسطو به نام هاي خطابه و شعر را ارسطو منطقي ندانست. در دوره نو افلاطونيان اين دو رساله هم وارد ارغنون شد. تا اين جا منطق هشت بخش بود. يكي از شاعران نو افلاطوني به نام فرفريوس احساس كرد كه اين هشت بخش نياز به مقدمه و مدخلي دارد. و مدخلي را خودش نوشت، كه آن را ايساغوجي نام گذاشت و به عنوان مقدمه ی منطق ارسطو اضافه كرد. منطق ارسطو نه بخش شد. چيزي كه به دست مسلمانان رسيد، اين مجموعه بود. فارابي منطق نه بخشي را داشت، ولي وقتي به ابن سينا مي رسيم، او در شفا همان منطق نه بخشي را دارد، ولي در اشارات ترتيب را به هم مي زند و منطقي را ابداع مي كند كه بعد ها به آن منطق دو بخشي گفته مي شود. قبل از ابن سينا، فارابي تقسيم بسيار مهمي را از علم كرده است. او علم را به تصور و تصديق تقسيم كرده كه در منطق ارسطو هم ديده نمي شود. ابن سينا اين تقسيم را مبناي تقسيم دو بخشي قرار مي دهد. مي گويد: در واقع در منطق ما فكر مي كنيم. فكر ترتيب معلومات است براي رسيدن به مجهولات. مجهول يا تصور است يا تصديق. براي رسيدن به تصور مجهول تعريف به کار مي گیريم و اگر بخواهيم به تصديق مجهول برسيم، استدلال مي آوريم. منطق دو حوزه دارد: تعريف و استدلال.
بنابراين به همان اندازه كه استدلال برجستگي دارد، تعريف هم برجستگي دارد. در واقع منطق نه بخشي حذف نمي شود و در پناه اين دو بخش قرار مي گيرد. به اين صورت كه كتاب ايساغوجي در واقع جزو مقدمات منطقِ تعريف مي شود. مبحث قضايا جزو كتاب منطقِ استدلال مي شود. برهان، جدل، سفسطه، خطابه و شعر همه جزو ملحقات استدلال مي شوند. مبحث مقولات عشر به فلسفه داده مي شود و خيلي از كتاب هاي جديد مقولات را ندارند. اين تحول مهم بعد از اين سينا به اين صورت بود كه عده اي كه كتاب منطقي نوشتند، كتاب هايشان دو بخشي مي باشد، مثل: حاشيه ملا عبدالله و تهذيب المنطق و بعضي هم منطق نه بخشي است، مثل: اساس الاقتباس. بعضي هم كتاب منطق نه بخشي و دو بخشي دارند و مقولات عشر را هم آورده اند که به اين منطق، منطق التقاتي مي گويند.
 
وجه نياز به منطق
آيا بدون منطق هم مي توان دانش آموخت؟ وقتي به منكرين منطق توجه مي كنيم و اين كه آن ها معتقدند منطق در جريان دانش نقشي بازي نمي كند، منطقيون قبل از هر كاري بايد ثابت كنند كه منطق براي انديشه ضرورت دارد. منطقيون استدلال مي كنند كه: فكر و انديشه ممكن نيست مگر با بهره گرفتن از منطق.
 
استدلال منطقيون بر ضرورت منطق
مقدمه1: علم يا تصوري يا تصديقي است و هر كدام به بديهي و نظري تقسيم مي شود.
مقدمه2: تنها راه اكتساب معلومات نظري، فكر كردن است.
مقدمه3: فكر كردن محتاج روش و ابزاري است كه ما را از خطا منع كند.
مقدمه4: ابزار منع از خطا و روش فكر، منطق است.
نتيجه: پس به دست آوردن علوم نظري محتاج منطق است.
شخصي به نام ابن تيميه كه فقيه حنبلي مذهب است، كتاب «الردٌ علي المنطقيين» را نوشته كه تمام ادعاي اين كتاب در جلد اول اين است كه: تمامي تصورات نياز به تعريف ندارند. و در جلد دوم مي گويد: تمامي تصديقات نياز به استدلال ندارند. در هر كدام 16- 17 ايراد مطرح كرده است.
 
توضيح مقدمات
مقدمه اول:به چند دليل علم بديهي يا نظري مي باشد. علوم يا همه بديهي يا همه نظري و يا برخي بديهي و برخي نظري است. اين كه همه بديهي باشند، باطل است. ممكن نيست همه آشكار باشند. فرض دوم هم باطل است، زيرا هيچ معلومي را نمي توان ثابت كرد. پس فرض سوم درست است، یعنی علوم، برخي بديهي و برخي نظري است.
نكته ديگر اين كه: كلمه علم در اين مقدمه همان صورت عقلي است.
مقدمه دوم: مي گويند ما خيلي از چيز ها را مي شناسيم نه از راه تعريف. مي گوييم آن چه شما شناختيد، به معناي منطقي، اساساً شناخت نيست.
مقدمه سوم: منطقيون تعريف منطق را چنين بيان كردند: آلةٌ قانونيةٌ تعصم مراعاتها الفكر عن الخطا.
در اين جا باز داشتن از خطا را شيوه ي فكر مي دانند. كه ابزار اين شيوه منطق است. بنابراين تعريف منطق، يكي از فوائد منطق را ناديده مي گيرد و آن آموزش و روش است.
ابن سينا منطق را اين گونه تعريف مي كند: المنطق علمٌ يتعلّم فيه ضروب الانتقالات من الامور حاصلة في الذهن الي الامور مستحصلة: منطق دانشي است كه در آن شيو ه هاي انتقال از امور معلوم به امور مجهول فرا گرفته مي شود.
اين تعريف نشان مي دهد كه منطق روش است. شيوه ي منتقل شدن از معلوم به مجهول را بيان مي كند.
مقدمه چهارم: در مسير تفكر براي اكتساب علوم نظري ممكن است خطا رخ دهد. و نيز فكر كردن محتاج روش است. و ابزاري كه ما را از خطاها باز مي دارد و روش فكر كردن را به انسان مي آموزد، دانش منطق است. در يك تعريف بر روش تكيه شده و در يكي بر اين تكيه شده كه منطق ما را از خطا مصون مي دارد. بر وجه بازدارندگي منطق تكيه شده است.
 

اين مقدمات را وقتي به هم ضميمه مي كنيم، نتيجه اي كه منطقيّون گرفتند، به دست مي آيد؛ كه ما براي فكر كردن به منطق نياز داريم. اشكال به اين مقدمه ي چهارم مطرح مي شود كه: چگونه است افرادي استدلال و اكتشاف مي كنند در حالی که منطق نخوانده اند؟

 

پاسخ: پاسخ اساسي و ريشه اي در حقيقت اين است كه منطق قواعدي نيست كه بر فكر انسان تحميل شود. از خارج از فكر بر او تحميل شود، بلكه منطق همان قواعدي است كه عقل سليم و فكر سالم در صورت ايده آل، فطرتاً در حد معلومات خود به كار مي گيرد. منطقيّون كاري نكردند غير از اين كه همان قواعد فطري ذهن را استخراج كردند. فكر ما در حد ايده آل همين طور است. البته نبايد نتيجه بگيريم كه: حال كه فكر ما به خودي خود داراي قواعدي است، چرا ما منطق بخوانيم ؟

پاسخ: زيرا اولاٌ عقل مراتب دارد، شدت و ضعف دارد. عقول عاليه كه احاطه به همه جزئيات دارند، در ذهن قواعد بيشتري را به كار مي برند تا ديگران. ممكن است بعضي از قواعد چنان پنهان باشند كه كسي توجه نكند. مثل قاعده ي ابطال تناقض را همه مي دانند، اما این که سالبه جزئيه را چگونه عكس كنيم، همه نمي دانند. ذهن هايي كه قدرت مند تر هستند، قواعد بيشتري مي دانند. مثل اين كه همه كشفيات را در اختيار انسان قرار دهند. وقتي دانشي را با عقل مركب مي فهميد، مي دانيد كه احاطه براي به كار گيري آن بيشتر است، تا وقتي كه به نحو فطري از ذهن استفاده مي كنيد.
دانستن منطق از اين جهت اهميت دارد كه عقل سليم ممكن است صحت و سقم چيزي را بفهمد، اما اگر بپرسيم چگونه فهميدي درست است؟ چون فطري بوده و با علم مركب به آن آگاهی ندارد، عقل ما به نحو فطري طريقه اي را طي کرده است، ولي به آن آگاهي ندارد.
نكته: وقتي صحبت از علم و دانش كرديم و اين كه منطق براي كسب دانش ضروري است، بايد توجه كنيم كه مقصودمان هر گونه دانشي نيست كه ايراد بگيريم هر گونه دانشي را كسب نمي كنيم بعضي از علوم را مي گيريم. حيطه منطق شامل همه علوم نمي شود. در علوم كاربرد دارد. علم تقسيم مي شود به حضوري و حصولي. حضوري را نمي توان با منطق آموخت. علم حصولي به علم كلي و جزئي تقسيم مي شود. منطق در جزئيات مفيد نيست. چون علوم با جزئيات كار ندارد. جزئي با حواس معلوم مي شود. كليات هم بعضي محصول فكرند، بعضي محصول حدس و الهام و اشراق مي باشند. اين ها هم از حوزه ي منطق خارج مي شوند. پس علوم فكري(نظريات) دو دسته اند: تصورات و تصديقات
منطق دو بخش دارد: منطق تعريف و منطق حجت
 
 
                   حضوري                           خارج از حيطه منطق
                                                                         تصوري
علم                                          فكري
                             كلي                                      تصديقي
                                              حدسي(غير فكري)               خارج از حيطه منطق     
              حصولي                          
                   
                                جزئي               خارج از حيطه منطق
 
 
 
 
 
 

جايگاه منطق در بين معارف بشري و ربط منطق جديد و قديم

 
از ارسطو تقسيم بندي مشهوري در باب علوم است كه علوم را به شش دسته تقسيم مي كند.
                                                                                     الهيات به معني الاخص
                                                           الهيات
                                                                                     الهيات به معني الاعم
                                                                                     هندسه
                            نظري                       رياضيات               حساب
                                                                                     هيأت
                                                                                    موسيقي
حكمت                                                                           زمين شناسي
                                                           طبيعيات             گياه شناسي
                                                           اخلاق
                              عملي                      سياست مدن
                                                           تدبير منزل
                                                           
اين تقسيم بندي از ارسطو مي باشد و منطق هم به وسيله ارسطو تدوين شده است. براي دانشمندان بعد از ارسطو سؤال جدي مطرح بوده كه: جايگاه منطق در بين علوم كجاست؟ چرا منطق در تقسيم بندی ارسطو جايگاهش معلوم نيست؟
اين سؤال مطرح بوده و هر كدام از منطقيون مسلمان پاسخي داده اند. ولي از طرف دانشمنداني مثل ابن سينا اين سؤال مهم تلقي نشده است. البته بعدها همين مسأله ی بي ارزش، سبب كشف مهمی شده است. اگر بخواهيم موضع منطقيون مسلمان را پيرامون اين سؤال در نظر بگيريم؛ شخصي به نام ابن هريز كتابي دارد به نام علم المنطق كه جزءاولين منطقيون است. در كتابش يكي از مسائلي را كه مطرح كرده، همان سؤالي است كه با آن سرو كار داريم. و در آن جا سه قول را نقل مي كند و مي گويد: رواقيون منطق را جزء سوم از اقسام حكمت مي دانستند. افلاطون معتقد بود كه منطق هم جزو فلسفه است و هم ابزار حكمت. اصحاب ارسطو معتقد بودند كه منطق فقط ابزار فلسفه و حكمت است نه جزو آن.
ابن سينا در شفا مدخلي دارد به نام مدخل كتاب شفا که اين مسأله را مطرح كرده و مي گويد: مشاجرات و بحث هاي اين باب و وارد شدن در اين بحث هم باطل است، هم فضولي به حساب مي آيد. او مي گويد اين حرف باطل است. به خاطر اين كه طرفين نزاع هيچ تناقضي بين حرف هايشان نيست. به خاطر اين كه مقصودشان از فلسفه متفاوت است. از اين جهت بحث باطلي است. اما فضولي به حساب مي آيد به اين خاطر كه نفعي ندارد و غرض منطقي به حساب نمي آيد.
بعد از ابن سينا هم اين بحث اهميت خود را از دست نداده و خواجه نصير طوسي به آن اشاره مي كند. سبزواري نيز به اين بحث پرداخته است. از مجموع حرف ها اين گونه به دست مي آيد كه: منطق به يك معنا مي تواند جزو فلسفه باشد و به معنا ابزار فلسفه. از آن جايي كه فلسفه دانش درجه اول است، حكمت به كشف حقايق خارجي مي پردازد، ولي منطق به كشف حقايق خارجي نمي پردازد. منطق ابزار و طريقه كشف است. به اين معنا منطق جزو حكمت نيست. اما ملا هادي سبزواري مي گويد: حكمت عبارت است از به فعليت در آوردن نفس انسان. به اين معنا جزو حكمت است.
سؤال بعدي: يك شاخه مستقل است (اگر جزو حكمت باشد) يا جزو يكي از اقسام سه گانه حكمت نظري و يا جزو حكمت عملي است؟
حكما مي گويند جزو حكمت عملي نمي تواند باشد. به خاطر اين كه به افعال اختياري مي پردازد. منطق جزو افعال اختياري نيست. پس بايد نظري باشد. غالباً گفته اند بخش چهارمي از حكمت نظري مي باشد.
نظر بعدي: در مغرب زمين كساني مثل برتراند راسل، فرگه و دكارت حرف ديگري زدند.
اين سؤال كه منطق جزو كدام يك اقسام است، از نظر ابن سينا سؤال مهمي نبوده است و حتي طرح اين سؤال را هم تقبيح مي كرد. اما بعدها به وسيله پاره اي منطقيون كه به آن منطق جديد مي گوييم، سؤال مهمي تلقي شده و به نتيجه مهمي رسيده اند. آن نتيجه اين بوده است كه: اگر به ماهيت منطق نظر كنيم، مي بينيم كه منطق دانشي است كه صورت ها و ساخت هاي صحيح و درست فكر را بررسي مي كنيم. پس استدلال درست معنايش اين است كه، اين يك صورت صحيحي از فكر كردن است، يعني اگر ماده اي را به درستي قرار دهيم، نتيجه درستي مي گيريم. منطق دانش ساختار هاي صحيح است. همين مسأله به عين در رياضيات هم وجود دارد. رياضيات هم صورت هاي صحيح فكر است. هر فرمولی از فرمول هاي رياضي مثل صورت فكر است. رياضي هم ابعاد مختلفي دارد. بنابراين ماهيت رياضي بررسي قالب هاي صحيح فكر است  و منطق هم جز اين چيزي نيست. لذا برتراندراسل كه يكي از آغاز گران منطق جديد است و هم در منطق جديد صاحب نظر است، در فيزيك اين نظريه را ابراز كرد كه، منطق چيزي غير از رياضيات نيست. حتي برتر از آن مي توان گفت: رياضيات چيزي غير از منطق نيست. البته اين در صورتي است كه منطق را حتي المقدور صوري كنيم مثل رياضي جديد. و نيز زبان طبيعي را در استدلال ها به كار نگيريم، ترجمه كنيم به زبان منطق. اين مسأله در رياضيات كمي آشكار است.
حاصل اين كه: منطق قديم و جديد با هم تفاوت ماهوي ندارند، گرچه تفاوت در رشد و توسعه دارند.
يكي از تفاوت هاي مهم مبحث تعريف است. هيچ كدام در منطق جديد وجود ندارد. نه به اين معنا كه قواعد ديگر و اصول مستحكم تري را به دست آورده، بلكه چون با ذات گرايي ارسطو مخالفت كرده اند، زير بناي تعريف را از دست دادند، و گفته اند تعريف كردن محال است. ولي در هر علمي وارد شويم، بايد تعريف كنيم.
يكي از چيزهايي كه در بحث منطق جديد است و از نقاط قوت به حساب مي آيد و در منطق قديم نيست، اين است كه دامنه قضاياي شناخته شده در منطق جديد بيشتر است. در منطق قديم ناچاريد هر قضيه را به شرطي و حملي ببريد، ولي در منطق جديد اين گونه نيست. خيلي از قضايايي هستند كه مبين نسبت هستند. اين قضايا را ارسطوئيان با آن مشكل داشتند. در منطق جديد اين گونه قضايا و قياس ها به خوبي مشكل شان حل شده است. در منطق قديم قضيه عطفي نداشتيم. (حسن آمد و علي آمد) دو قضيه هستند. در منطق جديد هر عطفي را عطف به حساب مي آورند(حسين مرد و علي هم دانشجو است). يك سري مفاهيم داريم كه با دو قضيه حملي مفهوم شان بيان نمي شود.
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 
 


نویسنده: فاطمه صادقي ׀ تاریخ: چهار شنبه 23 فروردين 1391برچسب:, ׀ موضوع: <-PostCategory-> ׀

CopyRight| 2009 , fatemehsadeghi.LoxBlog.Com , All Rights Reserved
Powered By LoxBlog.Com | Template By:
NazTarin.Com